اشعار عاشقانه هوشنگ ابتهاج + شعرهای دلتنگی سایه • جونی

[ad_1]

اشعار عاشقانه هوشنگ ابتهاج

یلدا ابتهاج فرزند هوشنگ ابتهاج (سایه) صبح زود امروز چهارشنبه ۱۹ مردادماه ۱۴۰۱ در صفحه‌ی اینستاگرام خود از فوت کردِ این شاعر مشهور ایرانی خبر داد. ابتهاج متولد ۱۳۰۶ شمسی در رشت بود. «سراب»، «سیاه‌مشق»، «تا سحر شب یلدا»، «یادگار خون سرو» و «تاسیان» از جمله آثار او هستند. یاد و نامش گرامی.

در این پست از جونی گلچینی از اشعار عاشقانه و عارفانه این استاد گرانقدر و شاعر نامی همزمان ایران زمین رو گرد آوردیم.

دکلمه شعر چه غریبانه تو با یاد وطن می نالی

من چه گویم که نا آشنا است دلم در وطنم

اشعار کوتاه هوشنگ ابتهاج

نشسته ام به در دید می کنم
دریچه آه می کشد
تو از کدام راه می رسی؟
خیال دیدنت چه دلپذیر بود
جوانی ام درین امید پیر شد
نیامدی و دیر شد…

✿☆✿✿☆✿☆✿☆✿✿☆✿

شکفتی چون گل و پژمرده ای از من
خزانم دیدی و آزردی از من

به آوردی و گرنه با چنین ناز
اگر قلب داشتم می بردی از من

✿☆✿✿☆✿☆✿☆✿✿☆✿

به خوابی دیدمش ناراحت نشسته
گرفته در بغل چنگی گسسته

من این چنگ حزین را می شناسم
دریغا عشق من ، عشق شکسته

✿☆✿✿☆✿

سر زلف تو کو ؟ مشک ترم کو ؟
لب نوشت ، شراب و شکرم کو ؟

کجا شد ناز اندامت ؟ کجا شد ؟
دریغا ، شاخه ی نیلوفرم کو ؟

✿☆✿✿☆✿

سپیده سر زد و مرغ سحر خواند
سپهر تاریک دامان زرافشاند

شبی گفتی به بغل تو آیم
چه شب ها رفت و آغوشم خالی ماند

✿☆✿✿☆✿

پری بودی و با من راز کردی
به ناز و عشوه عشق شروع کردی

مرا صدا دادی ، چون رسیدم
کبوتر گشتی و پرواز کردی

چو نی می نالم از داغ دوری
دریغا ای باد ملایم آشنایی

چنان گشتم گرد و خاک آلود غربت
که نشناسم که خود بودم کجایی

گل پرپر ، کجا گیرم سراغت ؟
صدای گریه می اید ز باغت

صدای گریه می اید شب و روز
که می سوزد قلب بلبل ز داغت

جوانی گر چه نقش دلپذیر ست
ازو قلب بر گرفتن ناگزیرست

جهید اون خواب نوشین سحرگاه
بیا ای قلب که وقت تو دیرست

دلم گر داستان گوید ، اکنون اون گوش
لبم گر بوسه خواهد ، این لب نوش

اگر شب زنده دارم ، این سر زلف
چو خوابم در رباید ، اکنون بغل

سحرگه در چمن خوش رنگ شد گل
نگاهش کردم و قلب باریک شد گل

به قلب گفتم که نازست این ، میندیش
چو دستی نزد بردم ، سنگ شد گل

من اون ابرم که می خواهد ببارد
قلب تنگم هوای گریه دارد

قلب تنگم نا آشنا این در و دشت
نمی داند کجا سر می گذارد

شبی بود و بهاری ، در من آویخت
چه آتش ها ، چه آتش ها برانگیخت

فرو خواندم به گوشش داستان ی خویش
چو باران بهاری اشک می ریخت

سحرخیزان به سرناها دمیدند
نگهبانان مشعل ها دویدند

غریو از قلعه ی ویرانه بلند شد
گرفتاران به آزادی رسیدند

✿☆✿✿☆✿

خوشا صبحی که چون از خواب خیزم
به بغل تو از بستر گریزم

گشایم در به رویت شادمانه
رخت بوسم ، به پایت گل بریزم

✿☆✿

دلنوشته های هوشنگ ابتهاج

تا تو با منی زمانه با من است
بخت و کام همیشگی با من است

تو بهار دلکشی و من چو باغ
شر و شادی صد شکوفه با من است

یاد دلنشینت ای امید جان
هر کجا روم روانه با من است

ناز نوشخند سحر اگر توراست
شور گریه‌ی شبانه با من است

برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست
رقص و مستی و ترانه با من است

گفتمش مراد من به خنده گفت
لابه از تو و دلیل با من است

گفتمش من اون سمند سرکشم
خنده زد که تازیانه با من است

هر کسش گرفته دامن نیاز
ناز چشمش این میانه با من است

خواب نازت ای پری ز سر جهید
شب خوشت که شب فسانه با من است

شعر باریک افول از هوشنگ ابتهاج

کمک کن ای نفس که درین گوشه‌ی قفس
بانگی بر آورم ز قلب خسته‌ی یک نفس

باریک افول و هول بیابان و راه دور
نه پرتو ستاره و نه ناله‌ی جرس

خونابه گشت دیده‌ی کارون و زنده رود‌ای پیک دوست برس از کنار دریا ارس
حوصله پیمبرانه ام آخر تمام شد‌ای ایت امید به داد من برس

از بیم محتسب مشکن ساغر‌ای حریف‌
می‌خواره را افسوس بود خدمت عسس

جز مرگ دیگرم چه کس اید به پیشباز
رفتیم و همچنان دلواپس تو دوباره پس

ما را هوای چشمه‌ی خورشید در سر است
آسان است سایه گر برود سر در این میل

✿☆✿✿☆✿

شعر افسانه خاموشی از هوشنگ ابتهاج

چه خوش افسانه می‌گویی به افسون‌های خاموشی
مرا از یاد خود بستان بدین خواب فراموشی

ز موج چشم مستت، چون قلب سرگشته برگیرم
که من خود غرقه خواهم شد درین دریای مدهوشی‌

می از جام مودت نوش و در کار مهربانی کوش
به مستی، بی خمارست این می‌نوشین اگر نوشی

سخن‌ها داشتم دور از   فریب چشم غمازت
چو زلفت گر مرا بودی مجال سخن در گوشی‌

نمی‌سنجد و می‌رنجند ازین خوشگل سخن سایه
بیا تا گم کنم خود را به خلوت‌های خاموشی

✿☆✿✿☆✿

شعر زیبای داستان آفاق از هوشنگ ابتهاج (سایه)

دست کوتاه من و دامن اون سرو بلند
سایه‌ی سوخته قلب این حرص ناپخته مبند

دولت وصل تو‌ای ماه نصیب که شود
تا از اون چشم خورد باده و زان لب گل قند

خوش‌تر از نقش توام نیست در ایینه‌ی چشم
چشم بد دور، زهی نقش و زهی نقش پسند

خلوت خاطر ما را به شکایت مشکن
که من از وی شدم‌ای قلب به خیالی خرسند

من دیوانه که صد پادشاهی بگسیخته ام
تا سر زلف تو باشد نکشم سر ز کمند

داستان‌ی عشق من آوازه به افلک رساند
همچو حسن تو که صد فتنه در آفاق افکند

سایه از ناز و طرب سر به فلک خواهم سود
اگر افتد به سرم سایه‌ی اون سرو بلند

✿☆✿✿☆✿

شعر عاشقانه همنشین جان از هوشنگ ابتهاج

بی تو‌ای جان دنیا، جان و جهانی گو مباش
چون چهره جانانه نتوان دید جانی گو مباش

همنشین جان من مهر روشن کننده توست
گر ز جان مهر تو برخیزد جهانی گو مباش

یک دم وصلت ز عمر جاودانم خوش‌تر است
بر وصال دوست عمر همیشگی گو مباش

در هوای گلشن او پر گشا‌ای مرغ جان
طایر خلد آشیانی خکدانی گو مباش

در خراب آباد دنیا نامه‌ای بی ننگ نیست
از من خلوت نشین نام و نشانی گو مباش.

چون که من از پا فتادم دستگیری گو مخیز.
چون که من از سر گذشتم آستانی گو مباش

گر پس از من در دلت سوز سخن گیرد چه سود
من چو خاموشی گرفتم ترجمانی گو مباش

سایه، چون مرغ خزانت بی پناهی خوش‌تر است
چتر گل، چون نیست بر سر سایبانی گو مباش

زیباترین غزلیات هوشنگ ابتهاج

درین سرای بی کسی، کسی به در نمی‌زند
به دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمی‌زند

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی‌کُند
کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی‌زند

نشسته‌ام در صبرِ این گرد و خاکِ بی سوار
افسوس کز شبی چنین سپیده سر نمی‌زند

گذرگهی است پُر ظلم که اندر او به غیر غم
یک صلای دوست به عابر نمی‌زند

قلب خراب من دگر خراب‌تر نمی‌شود
که شمشیر غمت از این خراب‌تر نمی‌زند

چه چشم پاسخ است از این دریچه‌های بسته‌ات؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی‌زند

نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی‌زند

✿☆✿✿☆✿

خبر خوب بده، خبر خوب بده، یار پسندید مرا
سایه او گشتم و او برد به خورشید مرا

جانِ قلب و دیده منم، گریه خندیده منم
یارِ خوب منم، یار پسندید مرا

کعبه منم، جهت منم، سوی من آرید نماز
کان صنمِ جهت نما خم شد و بوسید مرا

پرتو ملاقات خوشش تافته در دیده من
آینه در آینه شد: دیدمش و دید مرا

آینه خورشید شود نزد چهره روشن او
تابِ نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا

گوهرِ گم بوده نگر تافته بر تفاوت فلک
گوهریِ خوب نظر آمد و سنجید مرا

روشنایی چو فواره زند بوسه بر این باره زند
رشکِ سلیمان نگر و غیرتِ جمشید مرا

هر سحر از کاخ کرم چون که فرو می‌نگرم
بانگِ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا

چون سر زلفش نکشم سر ز هوای چهره او
باش که صد سحر دمد زین شب امید مرا

پرتو بی پیرهنم، جان رها کرده تنم
تا نشوم سایه خود دوباره نبینید مرا

نشود آشکار کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من توست

گوش کن با لب خاموش سخن می‌گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی دلواپس من و توست

گرچه در خلوت راز قلب ما کس نرسید
همه جا صدای آهسته عشق مخفی من و توست

گو بهار قلب و جان باش و خزان باش، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

این همه داستان فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز دنیا من و توست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل
هرکجا نامه عشق است علامت من و توست

سایه زآتشکده ماست فروغ مه و مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توست

ای عشق همه دلیل از توست
من خامشم این ترانه از توست

اون بانگ بلند هنگام صبح
وین صدای آهسته شبانه از توست

من انده خویش را ندانم
این گریه بی دلیل از توست

ای آتش جان پاکبازان
در خرمن من زبانه از توست

افسون شده تو را زبان نیست
ور هست همه فسانه از توست

کشتی مرا چه بیم دریا؟
طوفان ز تو و کرانه از توست

گر باده دهی و گرنه ، غم نیست
مست از تو ، شرابخانه از توست

می را چه دلیل‌ به نزد چشمت؟
کاین مستی شادمانه از توست

نزد تو چه توسنی کند عقل؟
آرام است که تازیانه از توست

من می‌گذرم خموش و ناشناس
آوازه همیشگی از توست

چون سایه مرا ز خاک برگیر
کاینجا سر و آستانه از توست

دلی که نزد تو ره یافت دوباره پس نرود
هواگرفته عشق از پی میل نرود

به بوی زلف تو دم می‌زنم درین شب تار
وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نرود

چنان به دام غمت خو گرفت مرغ دلم
که یاد باغ بهشتش درین قفس نرود

نثار آه سحر می‌کنم سرشک نیاز
که دامن توام ای گل ز دسترس نرود

دلا بسوز و به جان برفروز آتش عشق
کزین چراغ تو دودی به چشم کس نرود

فغانِ بلبل طبعم به گلشن تو خوش است
که کار دلبری گل ز تیغ و خس نرود

دلی که سرود ناقوس معبد تو شنید
چو کودکان ز پی بانگ هر جرس نرود

بر آستان تو چون سایه سر نهم همه عمر
که هرکه نزد تو ره یافت دوباره پس نرود

امشب به داستان قلب من گوش می‌کنی
فردا مرا چو داستان یاد بردن می‌کنی

این مروارید همیشه در صدف روزگار نیست
می‌گویمت ولی تو کجا گوش می‌کنی

دستم نمی‌رسد که در بغل گیرمت
ای ماه با که دست در بغل می‌کنی

در ساغر تو چیست که با جرعه نخست
هشیار و مست را همه مدهوش می‌کنی

می جوش می‌زند به قلب خم بیا ببین
یادی اگر ز خون سیاووش می‌کنی

گر گوش می‌کنی سخنی خوش بگویمت
خوب تر ز گوهری که تو در گوش می‌کنی

جام دنیا ز خون قلب عاشقان پر است
احترام دید دار اگرش نوش می‌کنی

سایه چو شمع شعله در افکنده‌ای به جمع
زین قصـه که با لب خاموش می‌کنی

ایران ای سرای امید بر بامت سپیده دمید
بنگر کزین ره پر خون خورشیدی خجسته رسید

اگر چه دلها پر خون است بزرگ شادی افزون است
سپیده ما گلگون است که دست دشمن در خون است

ای ایران! غمت مرساد
جاویدان بزرگ تو باد

راه ما، راه حق، راه بهروزیست
همبستگی همبستگی رمز پیروزیست

دوستی و آزادی همیشگی در همه دنیا، خوش باش
یادگار خون عاشقان! ای بهار جدید جاودان در این چمن شکفته باش

✿☆✿✿☆✿

زین گونه‌ام که در غم غربت شکیب نیست
گر سر کنم شکایت هجران نا آشنا نیست

جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش
کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست

گم گشته‌ی سرزمین مهربانی کجا رود؟
نام حبیب هست و علامت حبیب نیست

عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد
ای خواجه درد هست و لیکن پزشک نیست

در کار عشق او که جهانیش مدعی است
این سپاس چون کنیم که ما را رقیب نیست

جانا نصاب حسن تو حد آراستگی یافت
وین بخت بین که از تو هنوزم نصیب نیست

گلبانگ سایه گوش کن ای سرو خوش خرام
کاین سوز قلب به نـاله‌ی هر عندلیب نیست

گلچینی از اشعار جدید هوشنگ ابتهاج
صبوحی

برداشت آسمان را
چون کاسه ای آبی تاریک
و سحر قرمز را
لاجرعه سر کشید
آنگاه
خورشید در
تمام وجودش طلوع کرد

شعر دلتنگی گریه سیب از هوشنگ ابتهاج

شب فرو می افتاد
به درون آمدم و پنجره ها رابستم
باد با شاخه در آویخته بود
من در این خانه تنها

تنها

غم عالم به دلم ریخته بود
یکباره حس کردم
که کسی
آنجا خارج در باغ
در پس پنجره ام می گرید
صبحگاهان شبنم
می چکید از گل سیب

✿☆✿✿☆✿

شعر ناراحت بانگ دریا از هوشنگ ابتهاج

سینه باید گشاده چون دریا
تا کند سرود ای چو دریا ساز
نفسی طاقت آزموده چو موج
که رود صد ره برآید دوباره

بدن

طوفان کش شکیبنده
که نفرساید از نشیب و بالا
بانگ دریادلان چنین خیزد
کار هر سینه نیست این صدا

✿☆✿✿☆✿

شعر عاشقانه از هوشنگ ابتهاج با نام بازگشت

بی مرغ لانه چه خالی ست
خالی تر لانه مرغی
زوج خود جداست
آه ای کبوتران سپید شکسته بال
اکنون به لانه قدیمی خوش آمدید
اما دلم به غارت رفته ست
با اون کبوتران که پریدند
با اون کبوتران که دریغا
هیچ وقت به خانه بازنگشتند

شعر عارفانه هوشنگ ابتهاج ارغوان

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز؟

من در این گوشه که از دنیا خارج است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می‌بینم دیوار است
آه این مقاوم سیاه
اون چنان نزدیک است
که چو بر می‌کشم از سینه نفس
نفسم را برمی‌گرداند

ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می‌ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
داستان پرداز شب ظلمانیست

نفسم می‌گیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست
هر چه با من اینجاست
رنگ چهره باخته است
آفتابی هیچ وقت
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است

اندر این گوشه خاموش یاد بردن شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
یاد رنگینی در خاطر من
گریه می‌انگیزد

ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می‌گرید
چون قلب من که چنین خون ‌آلود
هر دم از دیده فرو می‌ریزد

این چه رازیست که هر بار بهار
با عزای قلب ما می‌آید؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می‌افزاید؟

ارغوان پنجه خونین زمین
دامن سحر بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این درد غم می‌گذرند؟

ارغوان خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره دوباره سحر غلغله می‌آغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
دلواپس غم هم پروازند

ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش

تو بخوان سرود ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

چه سهمناک بود سیل حادثه
که هم چو اژدها دهان دوباره کرد
زمین و آسمان ز هم جدا شد
ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب در آبی تاریک دره های آب غرق شد.

هوا بد است
تو با کدام باد می روی ؟
چه ابر تاریک ای گرفته سینه ی ترا
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
قلب تو وا نمی شود.

✿☆✿☆✿☆✿

ﺩﻻ‌ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺍﺯ ﺷﺐ ﺳﺮﺩ
ﭼﻮ ﺁﺗﺶ ﺳﺮ ﺯ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ

ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﻠﺮﻧﮓ ﻭ ﮔﻠﮕﻮﻥ
ﺟﻬﺎﻥ ﺩﺷﺖ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﮔﺸﺖ ﺍﺯﯾﻦ ﺧﻮﻥ

ﻧﮕﺮ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺷﺐ ﺧﻮﻧﯿﻦ ﺳﺤﺮ ﮐﺮﺩ
ﭼﻪ ﺧﻨﺠﺮﻫﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﻟﻬﺎ ﮔﺬﺭ ﮐﺮﺩ

ﺯﻫﺮ ﺧﻮﻥ ﺩﻟﯽ ﺳﺮﻭﯼ ﻗﺪﺍﻓﺮﺍﺷﺖ
ﺯ ﻫﺮ ﺳﺮﻭﯼ ﺗﺬﺭﻭﯼ ﻧﻐﻤﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ

ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻮﻥ ﺩﺭ ﺁﻭﺍﺯ ﺗﺬﺭﻭ ﺍﺳﺖ
ﺩﻻ‌ ﺍﯾﻦ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺧﻮﻥ ﺳﺮﻭ ﺍﺳﺖ

زندگی زیباست ای خوشگل پسند
زنده اندیشان به زیبایی رسند

آنقدر زیباست این بی بازگشت
کز برایش میتوان از جان گذشت

مردن عاشق نمی میراندش
در چراغ جدید می گیراندش

باغها را گرچه دیوارو در است
از هواشان راه با یکدیگر است

شاخه ها را از دوری گر غم است
ریشه هاشان دست در دست هم است

اشعار دلتنگی و عاشقانه از هوشنگ ابتهاج

دیر است، گالیا

در گوش من فسانه دلدادگی مخوان!

دیگر ز من ترانهٔ شوریدگی مخواه!

دیر است گالیا

به ره افتاد کاروان

عشق من و تو ؟… آه

این هم حکایتی ست

اما در این زمانه که درمانده هر کسی

از بهر نان شب

دیگر برای عشق و سخن پند آموز مجال نیست

خوشحال و شکفته در شب مهمانی تولدت

تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک

امشب هزار دختر همسال تو ولی

خوابیده اند گرسنه و لخت روی خاک

زیباست رقص و ناز سرانگشت‌های تو

بر پرده‌های ساز

اما هزار دختر بافنده این تاریخ

با چرک و خون زخم سرانگشت هایشان

جان می کنند در قفس باریک کارگاه

از بهر دستمزد حقیری که بیش از اون

پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا

وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست

از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ

در تار و پود هر خط و خالش، هزار درد

در آب و رنگ هر گل و برگش، هزار ننگ

اینجا به خاک خوابیده هزار آرزوی پاک

اینجا به باد رفته هزار آتش کم سن

دست هزار کودک شیرین بی گناه

چشم هزار دختر مریض ناتوان…

دیر است گالیا

وقت بوسه و غزل عاشقانه نیست

هر چیز رنگ آتش و خون دارد این تاریخ

هنگامه آزادی لبها و دست هاست

عصیان زندگی است

در روی من مخند!

شیرینی دید تو بر من حرام باد!

بر من حرام باد از این پس شراب و عشق!

بر من حرام باد تپیدن‌های قلب خوشحال!

یاران من به طناب،

در دخمه‌ های تاریک و نمناک باغشاه

در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک

در هر کنار و گوشهٔ این دوزخ سیاه

زود است گالیا

در گوش من فسانه دلدادگی مخوان

الآن ز من ترانه شوریدگی مخواه!

زود است گالیا

نرسیدست کاروان …

روزی که بازوان بلورین صبحدم

برداشت تیغ و پردهٔ تاریک شب شکافت،

روزی که آفتاب

از هر دریچه تافت،

روزی که گونه و لب یاران همنبرد

رنگ شادمانی و خنده گمگشته بازیافت،

من نیز دوباره خواهم گردید اون تاریخ

سوی ترانه‌ها و غزلها و بوسه ها

سوی بهارهای زیبا گل فشان

سوی تو،

عشق من

اشعار عاشقانه از هوشنگ ابتهاج

گفتمش
شیرین ترین صدا چیست ؟
چشم غمکینش به رویم نگاه دقیق ماند
قطره قطره اشکش از مژگان چکید
لرزه
افتادش به گیسوی بلند
زیر لب ناراحت خواند
ناله زنجیرها بر دست من
گفتمش
آنگاه که از هم بگسلند
خنده تلخی به لب آورد و گفت
آرزویی دلکش است اما افسوس
بخت شورم ره برین امید بست
و اون زرد زورق خورشید را
صخره های کنار دریا مغرب شکست
من بخود لرزیدن
از دردی که تلخ
در قلب من با قلب او می گریست
گفتمش
بنگر دراین دریای کور
چشم هر اختر چراغ زورقی ست
سر به سوی آسمان برداش

شعر کاروان از سایه ( هوشنگ ابتهاج)

دیراست گالیا
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان
دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه
دیر است گالیا! به ره افتاد کاروان
عشق من و تو ؟ آه
این هم حکایتی است
اما درین زمانه که ناتوان هر شخصی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و سخن پند آموز کجال نیست
خوشحال و شکفته در شب مهمانی تولدت
تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک
امشب هزار دختر هم سال تو ولی
خوابیده اند گرسنه و عریان روی خاک
زیباست
رقص و ناز سرانگشتهای تو
بر پرده های ساز
اما هزار دختر بافنده این تاریخ
با چرک وخون زخم سرانگشت های

شعر زیبای گریز هوشنگ ابتهاج

از هم گریختیم
و اون نازنین پیاله دلخواه را افسوس
بر خاک ریختیم
جان من و تو تشنه پیوند مهر بود
دردا که جان تشنه خودرا گداختیم
بس دردناک بود دوری میان ما
از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم
ملاقات ما که اون همه ی شادی و امید داشت
اکنون دید کن که سراسر ملال گشت
و اون عشق نازنین که میان من و تو بود
دردا که چون جوانی ما پایمال گشت
با اون همه ی نیاز که
من داشتم به تو
دوری عاشقانه منناگزیر بود
من دفعات به سوی تو بازآمدم ولی
هر بار دیر بود
اکنون من و تو ایم دو بدن

شعر عارفانه خاموشی از هوشنگ ابتهاج (سایه)

دراین سرای بی کسی.کسی به در نمی زند
نوای عشق را کسی دم سحر نمی زند
شکوفه ها سپرده شد به دست جوی بی کسی
هوای شعر عاشقانه هم به سر نمی زند
به طبع شاعران نگو که شعر جدید ای دهد
که از دلان نا امید شعر تر نمی‌زند
درخت شعر من ببین مجدد هم شکوفه زد
ولی چه سود دارد این غزل ثمر نمی زند
نباش نوش دارویی که سپس مرگ من رسی
که هیچ ناله ای دلیل‌ به گوش کر نمی‌زند

شعر دلتنگی سرگذشت از سایه

دوباره باران است و شب چون جنگلی فراوان
از زمین آرام می روید
با نواهایی به هم پیچیده زیر فرو ریختگی باران
با خود او را زیر لب نجواست
سرگذشتی تلخ می گوید
کوچه تاریک است

بانگ پایی می شود نزدیک
شاخه ای بر پنجره انگشت می ساید
اشک باران می چکد بر شیشه تاریک
من نشسته نزد آتش در اجاقم هیمه می سوزد

دخترم یلدا
خوابیده در گهواره می جنباندش مادر
شب گران بار است و باران همچنان یکریز می بارد
سایه باریک اندام زنی افتاده بر دیوار
بچه اش را می فشارد در بغل نومید
در دلش انگار چیزی را
می کنند از ریشه خون آلود
ثانیه ای می ایستد خم می شود آرام با تردید

رعد می غرد
سیل می بارد
آخرین فکر مادر
چه خواهی شد؟

آسمان گویی ز چشم او فرو می بارد این باران
دوباره باران است و شب چون جنگلی فراوان
بر زمین پهناور هر سو شاخ و برگش را
با صداهایی به هم پیچیده دارد زیر لب نجوا
من نشسته باریک قلب نزد اجاق سرد

دخترم یلدا
خوابیده در گهواره اش یواش

شعر ناراحت گریه از هوشنگ ابتهاج

سایه ها، زیر درختان، در افول سبز می‌گریند
شاخه‌ها چشم صبر ِ سرگذشت ابر
و آسمان، چون من، گرد و خاک آلود دلگیری
باد، بوی خاک ِ باران خورده می‌آرد
سبزه‌ها در راهگذار ِ شب پریشانند
آه، الآن بر کدامین دشت می‌بارد؟
باغ، حسرتناک ِ بارانی ست
چون قلب من در هوای گریه‌ی سیری…

[ad_2]