[ad_1]
یلدا ابتهاج فرزند هوشنگ ابتهاج (سایه) صبح زود امروز چهارشنبه ۱۹ مردادماه ۱۴۰۱ در صفحهی اینستاگرام خود از فوت کردِ این شاعر مشهور ایرانی خبر داد. ابتهاج متولد ۱۳۰۶ شمسی در رشت بود. «سراب»، «سیاهمشق»، «تا سحر شب یلدا»، «یادگار خون سرو» و «تاسیان» از جمله آثار او هستند. یاد و نامش گرامی.
در این پست از جونی گلچینی از اشعار عاشقانه و عارفانه این استاد گرانقدر و شاعر نامی همزمان ایران زمین رو گرد آوردیم.
دکلمه شعر چه غریبانه تو با یاد وطن می نالی
من چه گویم که نا آشنا است دلم در وطنم
اشعار کوتاه هوشنگ ابتهاج
نشسته ام به در دید می کنم
دریچه آه می کشد
تو از کدام راه می رسی؟
خیال دیدنت چه دلپذیر بود
جوانی ام درین امید پیر شد
نیامدی و دیر شد…
✿☆✿✿☆✿☆✿☆✿✿☆✿
شکفتی چون گل و پژمرده ای از من
خزانم دیدی و آزردی از منبه آوردی و گرنه با چنین ناز
اگر قلب داشتم می بردی از من
✿☆✿✿☆✿☆✿☆✿✿☆✿
به خوابی دیدمش ناراحت نشسته
گرفته در بغل چنگی گسستهمن این چنگ حزین را می شناسم
دریغا عشق من ، عشق شکسته
✿☆✿✿☆✿
سر زلف تو کو ؟ مشک ترم کو ؟
لب نوشت ، شراب و شکرم کو ؟کجا شد ناز اندامت ؟ کجا شد ؟
دریغا ، شاخه ی نیلوفرم کو ؟
✿☆✿✿☆✿
سپیده سر زد و مرغ سحر خواند
سپهر تاریک دامان زرافشاندشبی گفتی به بغل تو آیم
چه شب ها رفت و آغوشم خالی ماند
✿☆✿✿☆✿
پری بودی و با من راز کردی
به ناز و عشوه عشق شروع کردیمرا صدا دادی ، چون رسیدم
کبوتر گشتی و پرواز کردیچو نی می نالم از داغ دوری
دریغا ای باد ملایم آشناییچنان گشتم گرد و خاک آلود غربت
که نشناسم که خود بودم کجاییگل پرپر ، کجا گیرم سراغت ؟
صدای گریه می اید ز باغتصدای گریه می اید شب و روز
که می سوزد قلب بلبل ز داغتجوانی گر چه نقش دلپذیر ست
ازو قلب بر گرفتن ناگزیرستجهید اون خواب نوشین سحرگاه
بیا ای قلب که وقت تو دیرستدلم گر داستان گوید ، اکنون اون گوش
لبم گر بوسه خواهد ، این لب نوشاگر شب زنده دارم ، این سر زلف
چو خوابم در رباید ، اکنون بغلسحرگه در چمن خوش رنگ شد گل
نگاهش کردم و قلب باریک شد گلبه قلب گفتم که نازست این ، میندیش
چو دستی نزد بردم ، سنگ شد گل
من اون ابرم که می خواهد ببارد
قلب تنگم هوای گریه داردقلب تنگم نا آشنا این در و دشت
نمی داند کجا سر می گذاردشبی بود و بهاری ، در من آویخت
چه آتش ها ، چه آتش ها برانگیختفرو خواندم به گوشش داستان ی خویش
چو باران بهاری اشک می ریخت
سحرخیزان به سرناها دمیدند
نگهبانان مشعل ها دویدندغریو از قلعه ی ویرانه بلند شد
گرفتاران به آزادی رسیدند
✿☆✿✿☆✿
خوشا صبحی که چون از خواب خیزم
به بغل تو از بستر گریزمگشایم در به رویت شادمانه
رخت بوسم ، به پایت گل بریزم
✿☆✿
دلنوشته های هوشنگ ابتهاج
تا تو با منی زمانه با من است
بخت و کام همیشگی با من استتو بهار دلکشی و من چو باغ
شر و شادی صد شکوفه با من استیاد دلنشینت ای امید جان
هر کجا روم روانه با من استناز نوشخند سحر اگر توراست
شور گریهی شبانه با من استبرگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست
رقص و مستی و ترانه با من استگفتمش مراد من به خنده گفت
لابه از تو و دلیل با من استگفتمش من اون سمند سرکشم
خنده زد که تازیانه با من استهر کسش گرفته دامن نیاز
ناز چشمش این میانه با من استخواب نازت ای پری ز سر جهید
شب خوشت که شب فسانه با من است
شعر باریک افول از هوشنگ ابتهاج
کمک کن ای نفس که درین گوشهی قفس
بانگی بر آورم ز قلب خستهی یک نفسباریک افول و هول بیابان و راه دور
نه پرتو ستاره و نه نالهی جرسخونابه گشت دیدهی کارون و زنده رودای پیک دوست برس از کنار دریا ارس
حوصله پیمبرانه ام آخر تمام شدای ایت امید به داد من برساز بیم محتسب مشکن ساغرای حریف
میخواره را افسوس بود خدمت عسسجز مرگ دیگرم چه کس اید به پیشباز
رفتیم و همچنان دلواپس تو دوباره پسما را هوای چشمهی خورشید در سر است
آسان است سایه گر برود سر در این میل
✿☆✿✿☆✿
شعر افسانه خاموشی از هوشنگ ابتهاج
چه خوش افسانه میگویی به افسونهای خاموشی
مرا از یاد خود بستان بدین خواب فراموشیز موج چشم مستت، چون قلب سرگشته برگیرم
که من خود غرقه خواهم شد درین دریای مدهوشیمی از جام مودت نوش و در کار مهربانی کوش
به مستی، بی خمارست این مینوشین اگر نوشیسخنها داشتم دور از فریب چشم غمازت
چو زلفت گر مرا بودی مجال سخن در گوشینمیسنجد و میرنجند ازین خوشگل سخن سایه
بیا تا گم کنم خود را به خلوتهای خاموشی
✿☆✿✿☆✿
شعر زیبای داستان آفاق از هوشنگ ابتهاج (سایه)
دست کوتاه من و دامن اون سرو بلند
سایهی سوخته قلب این حرص ناپخته مبنددولت وصل توای ماه نصیب که شود
تا از اون چشم خورد باده و زان لب گل قندخوشتر از نقش توام نیست در ایینهی چشم
چشم بد دور، زهی نقش و زهی نقش پسندخلوت خاطر ما را به شکایت مشکن
که من از وی شدمای قلب به خیالی خرسندمن دیوانه که صد پادشاهی بگسیخته ام
تا سر زلف تو باشد نکشم سر ز کمندداستانی عشق من آوازه به افلک رساند
همچو حسن تو که صد فتنه در آفاق افکندسایه از ناز و طرب سر به فلک خواهم سود
اگر افتد به سرم سایهی اون سرو بلند
✿☆✿✿☆✿
شعر عاشقانه همنشین جان از هوشنگ ابتهاج
بی توای جان دنیا، جان و جهانی گو مباش
چون چهره جانانه نتوان دید جانی گو مباشهمنشین جان من مهر روشن کننده توست
گر ز جان مهر تو برخیزد جهانی گو مباشیک دم وصلت ز عمر جاودانم خوشتر است
بر وصال دوست عمر همیشگی گو مباشدر هوای گلشن او پر گشاای مرغ جان
طایر خلد آشیانی خکدانی گو مباشدر خراب آباد دنیا نامهای بی ننگ نیست
از من خلوت نشین نام و نشانی گو مباش.چون که من از پا فتادم دستگیری گو مخیز.
چون که من از سر گذشتم آستانی گو مباشگر پس از من در دلت سوز سخن گیرد چه سود
من چو خاموشی گرفتم ترجمانی گو مباشسایه، چون مرغ خزانت بی پناهی خوشتر است
چتر گل، چون نیست بر سر سایبانی گو مباش
زیباترین غزلیات هوشنگ ابتهاج
درین سرای بی کسی، کسی به در نمیزند
به دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمیزندیکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمیکُند
کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمیزندنشستهام در صبرِ این گرد و خاکِ بی سوار
افسوس کز شبی چنین سپیده سر نمیزندگذرگهی است پُر ظلم که اندر او به غیر غم
یک صلای دوست به عابر نمیزندقلب خراب من دگر خرابتر نمیشود
که شمشیر غمت از این خرابتر نمیزندچه چشم پاسخ است از این دریچههای بستهات؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمیزندنه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمیزند
✿☆✿✿☆✿
خبر خوب بده، خبر خوب بده، یار پسندید مرا
سایه او گشتم و او برد به خورشید مراجانِ قلب و دیده منم، گریه خندیده منم
یارِ خوب منم، یار پسندید مراکعبه منم، جهت منم، سوی من آرید نماز
کان صنمِ جهت نما خم شد و بوسید مراپرتو ملاقات خوشش تافته در دیده من
آینه در آینه شد: دیدمش و دید مراآینه خورشید شود نزد چهره روشن او
تابِ نظر خواه و ببین کاینه تابید مراگوهرِ گم بوده نگر تافته بر تفاوت فلک
گوهریِ خوب نظر آمد و سنجید مراروشنایی چو فواره زند بوسه بر این باره زند
رشکِ سلیمان نگر و غیرتِ جمشید مراهر سحر از کاخ کرم چون که فرو مینگرم
بانگِ لک الحمد رسد از مه و ناهید مراچون سر زلفش نکشم سر ز هوای چهره او
باش که صد سحر دمد زین شب امید مراپرتو بی پیرهنم، جان رها کرده تنم
تا نشوم سایه خود دوباره نبینید مرا
نشود آشکار کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من توستگوش کن با لب خاموش سخن میگویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توستروزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی دلواپس من و توستگرچه در خلوت راز قلب ما کس نرسید
همه جا صدای آهسته عشق مخفی من و توستگو بهار قلب و جان باش و خزان باش، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توستاین همه داستان فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز دنیا من و توستنقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل
هرکجا نامه عشق است علامت من و توستسایه زآتشکده ماست فروغ مه و مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توستای عشق همه دلیل از توست
من خامشم این ترانه از توستاون بانگ بلند هنگام صبح
وین صدای آهسته شبانه از توستمن انده خویش را ندانم
این گریه بی دلیل از توستای آتش جان پاکبازان
در خرمن من زبانه از توستافسون شده تو را زبان نیست
ور هست همه فسانه از توستکشتی مرا چه بیم دریا؟
طوفان ز تو و کرانه از توستگر باده دهی و گرنه ، غم نیست
مست از تو ، شرابخانه از توستمی را چه دلیل به نزد چشمت؟
کاین مستی شادمانه از توستنزد تو چه توسنی کند عقل؟
آرام است که تازیانه از توستمن میگذرم خموش و ناشناس
آوازه همیشگی از توستچون سایه مرا ز خاک برگیر
کاینجا سر و آستانه از توست
دلی که نزد تو ره یافت دوباره پس نرود
هواگرفته عشق از پی میل نرودبه بوی زلف تو دم میزنم درین شب تار
وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نرودچنان به دام غمت خو گرفت مرغ دلم
که یاد باغ بهشتش درین قفس نرودنثار آه سحر میکنم سرشک نیاز
که دامن توام ای گل ز دسترس نروددلا بسوز و به جان برفروز آتش عشق
کزین چراغ تو دودی به چشم کس نرودفغانِ بلبل طبعم به گلشن تو خوش است
که کار دلبری گل ز تیغ و خس نروددلی که سرود ناقوس معبد تو شنید
چو کودکان ز پی بانگ هر جرس نرودبر آستان تو چون سایه سر نهم همه عمر
که هرکه نزد تو ره یافت دوباره پس نرودامشب به داستان قلب من گوش میکنی
فردا مرا چو داستان یاد بردن میکنیاین مروارید همیشه در صدف روزگار نیست
میگویمت ولی تو کجا گوش میکنیدستم نمیرسد که در بغل گیرمت
ای ماه با که دست در بغل میکنیدر ساغر تو چیست که با جرعه نخست
هشیار و مست را همه مدهوش میکنیمی جوش میزند به قلب خم بیا ببین
یادی اگر ز خون سیاووش میکنیگر گوش میکنی سخنی خوش بگویمت
خوب تر ز گوهری که تو در گوش میکنیجام دنیا ز خون قلب عاشقان پر است
احترام دید دار اگرش نوش میکنیسایه چو شمع شعله در افکندهای به جمع
زین قصـه که با لب خاموش میکنی
ایران ای سرای امید بر بامت سپیده دمید
بنگر کزین ره پر خون خورشیدی خجسته رسیداگر چه دلها پر خون است بزرگ شادی افزون است
سپیده ما گلگون است که دست دشمن در خون استای ایران! غمت مرساد
جاویدان بزرگ تو بادراه ما، راه حق، راه بهروزیست
همبستگی همبستگی رمز پیروزیستدوستی و آزادی همیشگی در همه دنیا، خوش باش
یادگار خون عاشقان! ای بهار جدید جاودان در این چمن شکفته باش
✿☆✿✿☆✿
زین گونهام که در غم غربت شکیب نیست
گر سر کنم شکایت هجران نا آشنا نیستجانم بگیر و صحبت جانانهام ببخش
کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیستگم گشتهی سرزمین مهربانی کجا رود؟
نام حبیب هست و علامت حبیب نیستعاشق منم که یار به حالم نظر نکرد
ای خواجه درد هست و لیکن پزشک نیستدر کار عشق او که جهانیش مدعی است
این سپاس چون کنیم که ما را رقیب نیستجانا نصاب حسن تو حد آراستگی یافت
وین بخت بین که از تو هنوزم نصیب نیستگلبانگ سایه گوش کن ای سرو خوش خرام
کاین سوز قلب به نـالهی هر عندلیب نیستگلچینی از اشعار جدید هوشنگ ابتهاج
صبوحیبرداشت آسمان را
چون کاسه ای آبی تاریک
و سحر قرمز را
لاجرعه سر کشید
آنگاه
خورشید در
تمام وجودش طلوع کرد
شعر دلتنگی گریه سیب از هوشنگ ابتهاج
شب فرو می افتاد
به درون آمدم و پنجره ها رابستم
باد با شاخه در آویخته بود
من در این خانه تنهاتنها
غم عالم به دلم ریخته بود
یکباره حس کردم
که کسی
آنجا خارج در باغ
در پس پنجره ام می گرید
صبحگاهان شبنم
می چکید از گل سیب
✿☆✿✿☆✿
شعر ناراحت بانگ دریا از هوشنگ ابتهاج
سینه باید گشاده چون دریا
تا کند سرود ای چو دریا ساز
نفسی طاقت آزموده چو موج
که رود صد ره برآید دوبارهبدن
طوفان کش شکیبنده
که نفرساید از نشیب و بالا
بانگ دریادلان چنین خیزد
کار هر سینه نیست این صدا
✿☆✿✿☆✿
شعر عاشقانه از هوشنگ ابتهاج با نام بازگشت
بی مرغ لانه چه خالی ست
خالی تر لانه مرغی
زوج خود جداست
آه ای کبوتران سپید شکسته بال
اکنون به لانه قدیمی خوش آمدید
اما دلم به غارت رفته ست
با اون کبوتران که پریدند
با اون کبوتران که دریغا
هیچ وقت به خانه بازنگشتند
شعر عارفانه هوشنگ ابتهاج ارغوان
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز؟من در این گوشه که از دنیا خارج است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه میبینم دیوار است
آه این مقاوم سیاه
اون چنان نزدیک است
که چو بر میکشم از سینه نفس
نفسم را برمیگرداندره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی میماند
کورسویی ز چراغی رنجور
داستان پرداز شب ظلمانیستنفسم میگیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست
هر چه با من اینجاست
رنگ چهره باخته است
آفتابی هیچ وقت
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته استاندر این گوشه خاموش یاد بردن شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
یاد رنگینی در خاطر من
گریه میانگیزدارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد میگرید
چون قلب من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو میریزد
این چه رازیست که هر بار بهار
با عزای قلب ما میآید؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ میافزاید؟ارغوان پنجه خونین زمین
دامن سحر بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این درد غم میگذرند؟ارغوان خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره دوباره سحر غلغله میآغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
دلواپس غم هم پروازندارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باشتو بخوان سرود ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده منچه سهمناک بود سیل حادثه
که هم چو اژدها دهان دوباره کرد
زمین و آسمان ز هم جدا شد
ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب در آبی تاریک دره های آب غرق شد.هوا بد است
تو با کدام باد می روی ؟
چه ابر تاریک ای گرفته سینه ی ترا
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
قلب تو وا نمی شود.
✿☆✿☆✿☆✿
ﺩﻻ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺍﺯ ﺷﺐ ﺳﺮﺩ
ﭼﻮ ﺁﺗﺶ ﺳﺮ ﺯ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﻠﺮﻧﮓ ﻭ ﮔﻠﮕﻮﻥ
ﺟﻬﺎﻥ ﺩﺷﺖ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﮔﺸﺖ ﺍﺯﯾﻦ ﺧﻮﻥﻧﮕﺮ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺷﺐ ﺧﻮﻧﯿﻦ ﺳﺤﺮ ﮐﺮﺩ
ﭼﻪ ﺧﻨﺠﺮﻫﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﻟﻬﺎ ﮔﺬﺭ ﮐﺮﺩﺯﻫﺮ ﺧﻮﻥ ﺩﻟﯽ ﺳﺮﻭﯼ ﻗﺪﺍﻓﺮﺍﺷﺖ
ﺯ ﻫﺮ ﺳﺮﻭﯼ ﺗﺬﺭﻭﯼ ﻧﻐﻤﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖﺻﺪﺍﯼ ﺧﻮﻥ ﺩﺭ ﺁﻭﺍﺯ ﺗﺬﺭﻭ ﺍﺳﺖ
ﺩﻻ ﺍﯾﻦ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺧﻮﻥ ﺳﺮﻭ ﺍﺳﺖ
زندگی زیباست ای خوشگل پسند
زنده اندیشان به زیبایی رسندآنقدر زیباست این بی بازگشت
کز برایش میتوان از جان گذشتمردن عاشق نمی میراندش
در چراغ جدید می گیراندشباغها را گرچه دیوارو در است
از هواشان راه با یکدیگر استشاخه ها را از دوری گر غم است
ریشه هاشان دست در دست هم است
اشعار دلتنگی و عاشقانه از هوشنگ ابتهاج
دیر است، گالیا
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان!
دیگر ز من ترانهٔ شوریدگی مخواه!
دیر است گالیا
به ره افتاد کاروان
عشق من و تو ؟… آه
این هم حکایتی ست
اما در این زمانه که درمانده هر کسی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و سخن پند آموز مجال نیست
خوشحال و شکفته در شب مهمانی تولدت
تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک
امشب هزار دختر همسال تو ولی
خوابیده اند گرسنه و لخت روی خاک
زیباست رقص و ناز سرانگشتهای تو
بر پردههای ساز
اما هزار دختر بافنده این تاریخ
با چرک و خون زخم سرانگشت هایشان
جان می کنند در قفس باریک کارگاه
از بهر دستمزد حقیری که بیش از اون
پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا
وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست
از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ
در تار و پود هر خط و خالش، هزار درد
در آب و رنگ هر گل و برگش، هزار ننگ
اینجا به خاک خوابیده هزار آرزوی پاک
اینجا به باد رفته هزار آتش کم سن
دست هزار کودک شیرین بی گناه
چشم هزار دختر مریض ناتوان…
دیر است گالیا
وقت بوسه و غزل عاشقانه نیست
هر چیز رنگ آتش و خون دارد این تاریخ
هنگامه آزادی لبها و دست هاست
عصیان زندگی است
در روی من مخند!
شیرینی دید تو بر من حرام باد!
بر من حرام باد از این پس شراب و عشق!
بر من حرام باد تپیدنهای قلب خوشحال!
یاران من به طناب،
در دخمه های تاریک و نمناک باغشاه
در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک
در هر کنار و گوشهٔ این دوزخ سیاه
زود است گالیا
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان
الآن ز من ترانه شوریدگی مخواه!
زود است گالیا
نرسیدست کاروان …
روزی که بازوان بلورین صبحدم
برداشت تیغ و پردهٔ تاریک شب شکافت،
روزی که آفتاب
از هر دریچه تافت،
روزی که گونه و لب یاران همنبرد
رنگ شادمانی و خنده گمگشته بازیافت،
من نیز دوباره خواهم گردید اون تاریخ
سوی ترانهها و غزلها و بوسه ها
سوی بهارهای زیبا گل فشان
سوی تو،
عشق من
اشعار عاشقانه از هوشنگ ابتهاج
گفتمش
شیرین ترین صدا چیست ؟
چشم غمکینش به رویم نگاه دقیق ماند
قطره قطره اشکش از مژگان چکید
لرزه
افتادش به گیسوی بلند
زیر لب ناراحت خواند
ناله زنجیرها بر دست من
گفتمش
آنگاه که از هم بگسلند
خنده تلخی به لب آورد و گفت
آرزویی دلکش است اما افسوس
بخت شورم ره برین امید بست
و اون زرد زورق خورشید را
صخره های کنار دریا مغرب شکست
من بخود لرزیدن
از دردی که تلخ
در قلب من با قلب او می گریست
گفتمش
بنگر دراین دریای کور
چشم هر اختر چراغ زورقی ست
سر به سوی آسمان برداش
شعر کاروان از سایه ( هوشنگ ابتهاج)
دیراست گالیا
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان
دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه
دیر است گالیا! به ره افتاد کاروان
عشق من و تو ؟ آه
این هم حکایتی است
اما درین زمانه که ناتوان هر شخصی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و سخن پند آموز کجال نیست
خوشحال و شکفته در شب مهمانی تولدت
تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک
امشب هزار دختر هم سال تو ولی
خوابیده اند گرسنه و عریان روی خاک
زیباست
رقص و ناز سرانگشتهای تو
بر پرده های ساز
اما هزار دختر بافنده این تاریخ
با چرک وخون زخم سرانگشت های
شعر زیبای گریز هوشنگ ابتهاج
از هم گریختیم
و اون نازنین پیاله دلخواه را افسوس
بر خاک ریختیم
جان من و تو تشنه پیوند مهر بود
دردا که جان تشنه خودرا گداختیم
بس دردناک بود دوری میان ما
از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم
ملاقات ما که اون همه ی شادی و امید داشت
اکنون دید کن که سراسر ملال گشت
و اون عشق نازنین که میان من و تو بود
دردا که چون جوانی ما پایمال گشت
با اون همه ی نیاز که
من داشتم به تو
دوری عاشقانه منناگزیر بود
من دفعات به سوی تو بازآمدم ولی
هر بار دیر بود
اکنون من و تو ایم دو بدنشعر عارفانه خاموشی از هوشنگ ابتهاج (سایه)
دراین سرای بی کسی.کسی به در نمی زند
نوای عشق را کسی دم سحر نمی زند
شکوفه ها سپرده شد به دست جوی بی کسی
هوای شعر عاشقانه هم به سر نمی زند
به طبع شاعران نگو که شعر جدید ای دهد
که از دلان نا امید شعر تر نمیزند
درخت شعر من ببین مجدد هم شکوفه زد
ولی چه سود دارد این غزل ثمر نمی زند
نباش نوش دارویی که سپس مرگ من رسی
که هیچ ناله ای دلیل به گوش کر نمیزند
شعر دلتنگی سرگذشت از سایه
دوباره باران است و شب چون جنگلی فراوان
از زمین آرام می روید
با نواهایی به هم پیچیده زیر فرو ریختگی باران
با خود او را زیر لب نجواست
سرگذشتی تلخ می گوید
کوچه تاریک استبانگ پایی می شود نزدیک
شاخه ای بر پنجره انگشت می ساید
اشک باران می چکد بر شیشه تاریک
من نشسته نزد آتش در اجاقم هیمه می سوزددخترم یلدا
خوابیده در گهواره می جنباندش مادر
شب گران بار است و باران همچنان یکریز می بارد
سایه باریک اندام زنی افتاده بر دیوار
بچه اش را می فشارد در بغل نومید
در دلش انگار چیزی را
می کنند از ریشه خون آلود
ثانیه ای می ایستد خم می شود آرام با تردیدرعد می غرد
سیل می بارد
آخرین فکر مادر
چه خواهی شد؟آسمان گویی ز چشم او فرو می بارد این باران
دوباره باران است و شب چون جنگلی فراوان
بر زمین پهناور هر سو شاخ و برگش را
با صداهایی به هم پیچیده دارد زیر لب نجوا
من نشسته باریک قلب نزد اجاق سرددخترم یلدا
خوابیده در گهواره اش یواش
شعر ناراحت گریه از هوشنگ ابتهاج
سایه ها، زیر درختان، در افول سبز میگریند
شاخهها چشم صبر ِ سرگذشت ابر
و آسمان، چون من، گرد و خاک آلود دلگیری
باد، بوی خاک ِ باران خورده میآرد
سبزهها در راهگذار ِ شب پریشانند
آه، الآن بر کدامین دشت میبارد؟
باغ، حسرتناک ِ بارانی ست
چون قلب من در هوای گریهی سیری…
[ad_2]