[ad_1]
فاضل نظری شاعر ایرانی و مدرس دانشگاه می باشد که از او به نام نویسنده پرتیراژ ترین کتاب های شعر همزمان فارسی یاد می شود. اشعار فاضل نظری لبریز از حس و عشق هستند و اشعار معروفی توسط وی سروده شده اند. زیباترین اشعار فاضل نظری را در این نوشته دنبال کنید. همچنین در مینویسم می توانید از عکس نوشته اشعار فاضل نظری استفاده کنید.
ناب ترین اشعار فاضل نظری
شعرهای فاضل نظری فراوان متعدد و متنوع هستند و اشعاری نیز درباره تنهایی و مرگ و خدا سروده است. تاکنون پنج کتاب از فاضل نظری به نام های گریه های پادشاه، اقلیت، اون ها، ضد و کتاب منتشر شده است.
در ادامه بهترین اشعار فاضل نظری از کتاب الآن، اشعار فاضل نظری عاشقانه، اشعار فاضل نظری زندگی؛ کوتاه و بلند را در اختیار شما قرار داده ایم.
با من که به چشم تو گرفتارم و نیازمند
حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج
هر چند که هیچ وقت نرسیدم به وصالت
عمری که حرام تو شد ای عشق، حلالت
هیچ راهی جز به دام افتادن شکارچی نیست
هر کجا پا می گذارم دامنی قلب ریختهزاهدی با کوزه ای خالی ز دریا بازگشت
گفت خون عاشقان منزل به منزل ریخته!
کسی بدون تو اعتقاد نکرده است مرا
که با تو نسبت من چون دروغ با سوگند است
تو را هوای به بغل من رسیدن نیست
وگرنه فاصله ي ما هنوز یک قدم است
شعر بی تو هر ثانیه مرا بیم فروریختن است
من خود دلم از مهر تو لرزید وگرنه
تیرم به خطا میرود اما به هدر، نهقلب خون شده وصلم و لبهای تو قرمز است
قرمز است ولی قرمزتر از خون جگر، نهبا هرکه توانسته کنار آمده دنیا
با اهل هنر؟ آری! با اهل نظر؟ نه!بدخلقم و بد عهد، زبان بازم و متکبر
پشت سر من سخن فراوان است مگر نه؟یک بار به من قرعه عاشق شدن افتاد
یک بار دگر، بار دگر، بار دگر… نه!
شراب تلخ بیاور که وقت شیدایی ست
که آنچه در سر من نیست بیم رسوایی ستچه غم که خلق به حسن تو نقص می گیرند
همیشه زخم زبان خون بهای زیبایی ستاگر خیال تماشاست در سرت بشتاب
که آبشارم و افتادنم تماشایی ستشباهت تو و من هر چه بود پابرجا کرد
که دوره مشترک عشق و عقل، تنهایی ستکنون اگرچه کویرم، هنوز در سر من
صدای پَر زدن مرغ های دریایی ست
ما گشته ایم، نیست، تو هم جستجو مکن
اون روزها گذشت، دگر آرزو مکندیگر جستجو خاطره های مرا مگیر
خاکستر گداخته را زیر و رو مکندر چشم دیگران منشین در کنار من
ما را در این سنجیدن بی آبرو مکنراز من است غنچه ی لب های قرمز تو
راز مرا برای کسی بازگو مکنملاقات ما تصور یک بی نهایت است
با یکدگر دو آینه را روباه رو مکن
بگذار اگر این بار سر از خاک برآرم
بر شانه تنهایی خود سر بگذارماز نتیجه عمر به هدر رفته ام ای دوست
ناخشنود ام، اما گلهای از تو ندارمدر سینه ام آویخته دستی قفسی را
تا بازداشت نفس های خودم را بشمارماز غربت ام این قدر بگویم که پس از تو
حتی ننشسته ست غباری به مزارمای کشتی جان! صبر کن می رسد اون روز
روزی که تو را نیز به دریا بسپارمنفرین گل قرمز بر این شرم که نگذاشت
یک بار به پیراهن تو بوسه بکارمای بغض فرو خوابیده مرا مرد نگه دار
تا دست خداحافظی اش را بفشارم
شعر غرض رنجیدن ما بود از دنیا که نتیجه شد
ناچار از سفرم، بی سرو سامان چون «باد»
به «وابسته آزادی» نتوان گفت آزادمهاجرت تا چند؟! مگر میشود از خویش فرار کرد
«بال» تنها غم غربت به پرستوها داداینکه «مردم» نشناسند تو را غربت نیست
غربت اون است که «یاران» ببرندت از یادعاشقی چیست؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر؟!
نه من از قهر تو ناراحت، نه تو از مهرم خوشحالچشم بیهوده به آیینه شدن دوختهای
اشک اون روز که آیینه شد از چشم افتاد
شعر چاپ نشده فاضل نظری
نخ به پاي بابادك هاي كم طاقت مبند
زندگي را هر چه آسانتر بگيري خوب تر است
گرچه شمعی و از سوختن نپرهیزی
نبینمت که غریبانه اشک می ریزی !
هنوز غم ی خود را به خنده پنهان کن !
بخند ! گرچه تو با خنده هم غم انگیزی
خزان کجا ، تو کجا تک درخت ِ من ! باید
که برگ ِ ریخته بر شاخه ها بیاویزی
درخت ، دوره ِ خزان هم درخت می ماند
تو « نزد دوره » بهاری نه اینکه پاییزی
تو را خدا به زمین هدیه داده ، چون باران
که آسمان و زمین را به هم بیامیزی
خدا دلش نمی آمد که از تو جان گیرد
وگرنه از دگران کم نداشتی چیزی
اشعار فاضل نظری درباره تنهایی
سپس یڪ سال بهار آمدہ میبینے ڪہ
دوباره ٺڪرار بـہ بار آمدہ، میبینے ڪہسبزے سجدہ ے مارا بـہ لبے قرمز فروخٺ
عقل با عشق کنار آمدہ،میبینے ڪہآنڪہ عمرے بـہ ڪمین بود،بـہ دام افٺادہ
چشم آهو بـہ شڪار آمدہ،میبینے ڪہحمد هم از لب قرمز ٺو شنیدن دارد
گل سرخے بـہ مزار آمدہ،میبینے ڪہغنچہ اے مژدہ ے پژمردن خود را آورد
سپس یڪ سال بهار آمدہ میبینے ڪہ
شعر فاضل نظری خوشگل و با مفهوم
از باغ می برند چراغانیت کنند
تا کاج مهمانی های زمستانیت کنندپوشانده اند سحر تو را ابرهای تار
تنها به این دلیل که بارانی ات کنندیوسف به این رها شدن از چاه قلب مبند
این بار می برند که زندانی ات کنندای گل خیال مبر به شب مهمانی می روی
شاید به خاک مردهای ارزانیت کنندیک نقطه بیش اختلاف رجیم و رحیم نیست
از نقطهای بترس که شیطانی ات کنندآب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی دلیل ای ست که قربانی ات کنند
اشعار عاشقانه ناب از هوشنگ ابتهاج
شعر زبیا و خواندنی از فاضل نظری
به نسيمی همه راه به هـــم می ريزد
کی قلب سنگ تو را آه به هم می ريزد؟
سنگ در آبگیر مـی اندازم و مـــی پندارم
با همين سنگ زدن، ماه به هم می ريزد
عشق بر شانه هم چيدن چندين سنگ است
گاه مــی ماند و ناگاه بــــه هـــــم مــــی ريزد
اون چه را عقل به يک عمر به دست آورده است
عشق يک ثانیه کــــــوتاه به هــــــــم می ريزد
آه، يک روز همين آه تــــــو را می گيرد
گاه يک کوه به يک علف به هم می ريزد
نسبت عشق به من نسبت جان است به بدن
تو بگو من به تو با شادی ترم یا تو به من؟زندهام بی تو همین قدر که دارم نفسی
از دوری نتوان گفت به جز آه سخنسپس از این در قلب من، شادی آزادی هم نیست
این هم از سرانجام از قفس آزاد شدنوای بر من که در این بازی بیسود و زیان
نزد پیمانشکنی چون تو شدم عهد شکندوباره با گریه به بغل تو بر می گردم
چون غریبی که خودش را برساند به وطنتو اگر یوسف خود را نشناسی عجب است
ای که بینا شده چشم تو ز یک پیراهن
موج عشق تو اگر شعله به قلب ها بکشد
رود را از جگر کوه به دریا بکشدگیسوان تو مانند است به شب اما نه
شب که اینقدر نباید به درازا بکشدخودشناسی قدم اول عاشق شدن است
وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشدعقل یک قلب شده با عشق، فقط می ترسم
هم به حاشا بکشد هم به دید بکشدزخمی دشمنی من این تو و این سینه من
من خودم خواستهام کار به اینجا بکشدیکی از ما دو نفر کشته به دست دگری ست
وای اگر کار من و عشق به فردا بکشد
عکس نوشته اشعار حافظ برای پروفایل
هر روز ، دنیا است و فرازی و نشیبی
این نیز نگاهی است به افتادن سیبیدر غلغله ی جمعی و ” تنها ” شده ای دوباره
اون قدر که در پیرهنت نیز غریبیآخر چه امیدی به شب و روز دنیا است ؟
باید همه ی عمر ، خودت را بفریبیچون داستان ی اون صخره که از صحبت دریا
جز سیلی امواج نبرده است نصیبیآیینه ی تاریخ ِ تو را ، درد شکسته است
اما تو نه تاریخ شناسی نه طبیبی !
گفته بودم نزد از این، گلخانه ی رنگ من است
حال می گویم دنیا، پیراهن باریک من استاستخوان های مرا در پنجه، آخر عقل کرد
آنکه می پنداشتم چون موم در چنگ من استدوستان همدلم ساز مخالف می زنند
مشکل از ناسازی ساز بدآهنگ من استاز نبردی نابرابر دوباره می گردم! افسوس
دیر پِی بردم که دنیا عرصه ی جنگ من استمرگ پیروزی است زمانی دوستانت دشمن اند
مرگ پیروزی است اما مایه ی ننگ من استاز فراموشی چه سنگین تر به روی سینه؟کاش
پاک می کردی غباری را که بر سنگ من است
هرچند حیا می کند از بوسه ی ما دوست
دلتنگی ما زیادتر از نگرانی ی اوست
الفت چه طلسمی ست که باطل شدنی نیست
اعجاز تو ای عشق نه سحر است نه جادوستای کاش شب مرگ در بغل تو باشم
زهری که بنوشم ز لب قرمز تو داروستیکبار دگر بار مسافرت بستی و رفتی
تا یاد بگیرم که مسافرت اخلاق پرستوستاز کوشش بیهوده ی خود دست کشیدم
در بستر مرداب چه حاجت به تکاپوست
ای بی وفای سنگ قلب قدر ناشناس!
از من همین که دست کشیدی تو را سپاسبا من که آسمان تو بودم روا نبود
چون ابر هر دقیقه درآیی به یک لباسآیینه ای به دست تو دادم که بنگری
خود را در این دنیا پر از تعجب و خوفپنداشتی مجسمه سنگ و یخ یکی ست؟
کو آفتاب تا بشوی راحت از قیاسدنیا دو روز بیش نبود و عجب گذشت!
روزی به امر کردن و روزی به خواهشمگذار ما هم ای قلب بی زار و بی قرار
چون خلق بی ملاحظه باشیم و بی حواس
اشعار مولانا عاشقانه
یکباره آیینه حیران شد،خیال کردم تویی
ماه پشت ابر پنهان شد،خیال کردم توییردپایی تازه از پشت صنوبرها گذشت…
چشم آهوها هراسان شد،خیال کردم توییای باد ملایم بی قرار روزهای عاشقی
هر کجا زلفی پریشان شد،خیال کردم توییسایه ی زلف کسی چون ابر بر دوزخ گذشت
آتشی دیگر گلستان شد،خیال کردم توییباد پیراهن کشید از دست گل ها یکباره
بوی خوش نیلوفر فراوان شد،خیال کردم توییچون گلی در باغ،پیراهن دریدم در غمت
غنچه ای سر در گریبان شد،خیال کردم توییکشته ای در پای خود دیدی یقین کردی منم
سایه ای بر خاک مهمان شد،خیال کردم تویی
با هر دلیل و هوسی عاشقت شده است
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده استچیزی ز ماه بودن تو کم نمی شود
گیرم که آبگیر ای، نفسی عاشقت شده استای سیب قرمز غلت زنان در راه رود
یک شهر تا به من برسی عاشقت شده استپر می کشی و وای به حال پرنده ای
کز پشت میله ی قفسی عاشقت شده استآیینه ای و آه که هیچ وقت برای تو
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده است
پیشانی ام را بوسه زد در خواب، هندویی
شاید از اون ساعت طلسمم کرده جادوییشاید از اون پس بود که با افسوس از دستم
هر روز سیبی قرمز می افتاد در جوییاز کودکی دیوانه بودم، مادرم می گفت:
از شانه ام هر روز می چیده است شب بویینام تو را می کَند روی میزها هر وقت
در دست اون دیوانه می افتاد چاقوییدرمانده آهویی که شکار پنجه ی شیری است
درمانده تر شیری که شکار چشم آهوییالآن ز تو با ناامیدی چشم می پوشم
الآن ز من با بی وفایی دست می شوییآیینه فراوان هم نباید راستگو باشد
من مایه ی درد تو هستم، راست می گویی
اشعار فاضل نظری در مورد عشق
خانه قلبم خراب از یکّه تازی های توست
عشقبازی کن که وقت عشقبازی های توستچشم خون، حال پریشان، قلب ناراحت، جان مست
کودکم! دستم پر از اسباب بازی های توستتا قلب با شادی من نیازمند عاشق بودن است
دلبری کردن یکی از بی نیازی های توستداستان ی شیرین نیفتاده ست هیچ وقت اتفاق
هرچه هست ای عشق از افسانه سازی های توستمیهمان خسته ای داری در آغوشش بگیر
امشب ای آتش شب مهمان نوازی های توست
شعر فاضل نظری درباره مرگ
اگر خطا نکنم، بوی خوش، بوی خوش یار من است
کدام دسته گل امروز بر مزار من است
گلی که آمده بر خاک من نمی داند
هزار غنچه ی خشکیده در کنار من است
گل محمدی من، مپرس حال مرا
به غم وابسته چنانم که غم وابسته من است
تو قرص ماهی و من آبگیر ای که می خشکد
خود این کوتاه ی غم های روزگار من است
بگیر دست مرا تا ز خاک برخیزم
اگر چه سوخته ام، نوبت بهار من است
اشعار دلتنگی مولانا
اشعار فاضل نظری درباره تنهایی
هم از بیصدا تند تند، هم از صدا بیزار
چنین برای چی دلتنگم؟! چنین برای چی بیزارزمین از آمدن برف تازه خوشحال است
من از شلوغی فراوان ردّ پا بیزارقدم زدم! ریه هایم شد از هوا پر
قدم زدم! ریه هایم شد از هوا بیزاراگرچه می گذریم از کنار هم یواش
شما ز من متنفر، من از شما بیزاربه عبادتگاه آمدم و نا امید برگشتم
قلب از مشاهده ی تلخیِ ریا بیزارصدای قاری و گلدسته های پژمرده
اذان مرده و قلب های از خدا بیزاربه خانه بروم؟! خانه از بیصدا پُر است
بیصدا می کند از زندگی مرا بیزارتمام خانه بیصدا و تمام شهر صداست!
از این بیصدا تند تند، از اون صدا بیزار
شعر عاشقانه خوشگل از فاضل نظری
تمام مردم اگر چشمشان به ظاهر توست
دید من به قلب پاک و جان طاهر توستفقط نه من به هوای تو اشک می ریزم
که هر چه رود در این سرزمین مسافر توستهمان بس است که با سجده دانه برچیند
کسی که چشم تو را دیده است و کافر توستبه وصف هیچ کسی جز تو دم نخواهم زد
خوشا کسی که اگر شاعر است، شاعر توستکه گفته است که من شمع محفل غزلم؟!
به آب و آتش اگر می زنم برای توست
اشعار کامل استاد فاضل نظری
علاوه بر اشعار کوتاه فاضل نظری در ادامه می توانید اشعار گزیده فاضل نظری را بصورت کامل بخوانید:
یه شعر خوشگل از فاضل نظری عاشقانه
تو اون بتی که پرستیدنت خطایی نیست
وگر خطاست! را از خطا ابایی نیستبیا که در شب گرداب زلف مواجت
به غیر گوشه ی چشم تو ناخدایی نیستدرون خاک دلم می تپد،هنوز اینجا
به جز صدای قدم های تو صدایی نیستنه سخن عقل بزن با کسی نه دروغ جنون
که هرکجا خبری هست ادعایی نیستسبب عشق یاد بردن کردن دنیاست
وگرنه بین من و دوست ماجرایی نیستمسافرت به مقصد سردرگمی رسید،چه خوب!
که در ادامه ی این راه رد پایی نیستاین رقص موج زلف خروشنده ی تو نیست
این سیب قرمز ساختگی، خنده ی تو نیستای حُسنت از تکلّف آرایه بی نیاز
اغراق صنعتی است که زیبنده ی تو نیستدر فکر دلبری ز من بینوا مباش
صیدی چنین حقیر، شایسته ی تو نیستشبهای مه گرفته مرداب بخت من
ای ماه! جای رقص درخشنده ی تو نیستگمراهی مرا به حساب تو می نهند
این کسر شأن چشم فریبنده ی تو نیستای عمر! چیستی که به هرحال سرانجام
جز افسوس قبل در آینده تو نیست
شعر عاشقانه فاضل نظری برای سریال شهرزاد
به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی و دلم ثانیهای طناب نشدلب تو میوه ممنوع ولی لب هایم
هر چه از مزه لب قرمز تو قلب کند نشدبا چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو همانند نشدهر کسی در قلب من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه پروردگار نشدخواستند از تو بگویند شبی شاعرها
سرانجام با قلم شرم نوشتند: نشد!
اشعار ناب فاضل نظری درباره عشق
هــــــم دعـــا کـن گره از کار تو بگشايد عشق
هــــــم دعـــا کــــن گره تـازه نيــــفزايـد عشققـايقـــي در طلـــب مـــوج بــــه دريـــا پيوست
بايـــد از مــــرگ نترســـــيد ،اگـــــر بايد عشقعــــاقــبـت راز دلــــم را بــــه لبــــانـــش گفتم
شايد اين بوسه به نفرت برسد، شايد عشق
شـمع افــــروخــت و پــروانـــــه در آتش گل کرد
مــــي توان ســـوخت اگــر امـر بفرمايد عشقپيلــــه ي عشق مـــن ابــــريشم تنهايي شد
شـمع حـق داشت، به پروانه نمي آيد عشق
یه شعر خوشگل از فاضل نظری
هرچه آیینه به وصف تو جان کند نشد
آه، عکس تو هیچ وقت به تو همانند نشدگفتم از داستان عشقت گرهى دوباره کنم
به پریشانى گیسوى تو سوگند، نشدخاطرات تو و دنیای مرا سوزاندند
تا یاد بردن شود یاد تو، هرچند نشدمن دهان دوباره نکردم که نرنجی از من
همانند زخمى که لبش دوباره به خندیدن، نشددوستان سرانجام از چاه نجاتم دادند
بلکه چون برده مرا هم بفروشند، نشد
شعر خوشگل و عاشقانه از فاضل نظری در وصف معشوق
گرچه چشمان تو جز از پی زیبایی نیست
قلب بکن! آینه این اندازه تماشایی نیستنتیجه نگاه دقیق در آیینه شدنها آیا
دو برابر شدن غم تنهایی نیست؟!بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را
قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیستآه در آینه تنها کدرت خواهد کرد
آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیستآنکه یک عمر به شادی تو در این کوچه نشست
حال زمانی به لب پنجره میآیی نیستخواستم با غم عشقش بنویسم شعری
گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست
اشعار فاضل نظری درباره خدا
عقل بیهوده سر طرح معما دارد
بازی عشق مگر شاید و اما داردبا باد ملایم سحری دشت پر از لاله شکفت
سر سربسته برای چی این همه رسوا دارددر خیال آمدی و آینه قلب شکست
آینه تازه از امروز دید داردبس که دلتنگم اگر گریه کنم میگویند
قطره ای تصمیم علامت دادن دریا داردتلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است
چه سرانجام خوشی تفریح دنیا داردعشق رازی ست که تنها به خدا باید گفت
چه سخن ها که خدا با من تنها دارد
اشعار فاضل نظری نو
سپس از این بگذار قلب بی قراری بشکند
گل نمی روید، چه غم گر شاخساری بشکندباید این آیینه را برق نگاهی می شکست
نزد از اون ساعت که از بار غباری بشکندگر بخواهم گل بروید سپس از این از سینه ام
حوصله باید کرد تا سنگ مزاری بشکندشانه هایم تاب زلفت را ندارد، پس مخواه
تخته سنگی زیر پای آبشاری بشکندکاروان غنچه های قرمز، روزی میرسد
قیمت لب های سرخت روزگاری بشکند
شعر زبیا و عاشقانه از فاضل نظری
بی قرار توام و در قلب تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن انس کم صبر هاستهمانند عکس چهره مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی وبین من و تو فاصله هاستآسمان با قفس باریک چه فرقی دارد
بال زمانی قفس پر زدن چلچله هاستبی هر لحضه مرا بیم فرو ریختن است
همانند شهری که به روی گسل زلزله هاستدوباره می پرسمت از مسئله دوری و عشق
و بیصدا تو پاسخ همه مسئله هاست
اشعار فاضل نظری در مورد مرگ
مسافرت مگو که قلب از خود مسافرت نخواهد کرد
اگر منم که دلم بی تو سر نخواهد کردمن و تو پنجره های قطار در سفریم
مسافرت مرا به تو نزدیکتر نخواهد کردببر به بی هدفی دست بر تیر و کمان و ببین
کجاست آنکه دلش را سپر نخواهد کردخبرترین خبر روزگار بی خبری ست
خوشا که مرگ کسی را خبر نخواهد کردمرا به زبان قدیمی نقص می
کنند و رواست
که سینه سوخته از «می» حذر نخواهد کرد
شعر عاشقانه از فاضل نظری برای معشوق
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
ابدا به تو افتاد مسیرم که بمیرمیک قطره آبم که در فکر دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرمیا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا باریک در بغل بگیرم که بمیرماین کوزه ترک خورد! چه جای نگرانی ست
من ساخته از خاک کویرم که بمیرمخاموش مکن آتش افروخته ام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم
یه شعر خوشگل از فاضل نظری
ما را کبوترانه وفادار کرده است
آزاد کرده است و وابسته کرده استبامت بلند باد که دلتنگی ات مرا
از هرچه هست غیر تو بیزار کرده استخوشبخت اون دلی که گناهِ نکرده را
در پیشگاه مهربانی تو اقرار کرده استتنها گناه ما حرص بخشش تو بود
ما را کرامت تو گنه کار کرده استچون سرو سرفرازم و نزد تو سر به زیر
قربان اون گلی که مرا حقیر کرده است
اشعار فاضل نظری نو
این چیست که چون نگرانی افتاده به جانم
حال همه خوب است، من اما نگرانمدر فکر تو بستم چمدان را و همین فکر
همانند خوره افتاده به جانم که بمانمچیزی که بین تو و من نیست غریبی است
صد بار تو را دیدهام ای غم به گمانم؟انگار که یک کوه مسافرت کرده از این دشت
اینقدر که خالی شده سپس از تو جهانماز سایه سنگین تو من کمترم آیا؟
بگذار به دنبال تو خود را بکشانمای عشق، مرا زیادتر از نزد بمیران
آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم
اشعار فاضل نظری درباره تنهایی
با یقین آمده بودیم و مردد رفتیم
به خیابان شلوغی که نباید رفتیممی شنیدیم صدای قدمش را اما
نزد از اون ثانیه که در را بگشاید رفتیمزندگی سرخی سیبی است که افتاده به خاک
به نظر خوب رسیدیم ولی بد رفتیمآخرین منزل ما کوچهی سرگردانی است
دربهدر در پی گم کردن مقصد رفتیممرگ یک عمر به در کوفت که باید برویم
دیگر اصرار مکن باشد، باشد، رفتیم
شعر عاشقانه در وصف معشوق از فاضل نظری
دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت
آه از آیینه که عکس تو را قاب گرفتخواستم نوح شوم، موج غمت غرقم کرد
کشتی ام را شب طوفانی گرداب گرفتدر قنوتم ز خدا «عقل» طلب میکردم
«عشق» اما خبر از گوشه محراب گرفتنتوانست یاد بردن کند مستی را
هر که از دست تو یک قطره می ناب گرفتکی به انداختن سنگ پیاپی در آب
ماه را می شود از حافظه آب گرفت؟!
[ad_2]