[ad_1]
پیرزن 70 ساله با لواشک و خورده نبات زورگیران را مشغول کرد و طلاهای بدل به آنها داد.
به شرح وقت سحر به تعریف از رکنا، پیرزن در حال راه رفتن در یک پیادهرو خلوت در کنار خیابانی شلوغ و پر رفت و آمد، با کیف دستی چرم زیبایی که در دست دارد و النگوهایی که در دستش خودنمایی میکند.
با شنیدن صدای موتورسیکلت حساس شده و دور و بر را دید میکند.
متوجه وجود موتورسواری با ترکنشین میشود که هر دو کلاه ایمنی بر سر داشته و در حالی که به آهستگی در کنار خیابان حرکت میکنند او را زیر نظر دارند. با ورود موتورسیکلت به درون پیادهرو، پیرزن شورزده و هراسان میشود.
ترکنشین موتورسیکلت پیاده شده و با قمهای که از زیر آستین پیراهنش خارج میآورد، به سو پیرزن رفته و با رفتاری خشن کیف و طلاهای او را طلب میکند. پیرزن با وجود اون که ترسیده، کم سن را با حرکت دستش دعوت به راحتی میکند. کم سن قمهاش را در هوا میچرخاند و به رفتار خشن خود ادامه میدهد.
پیرزن تلاش میکند خودش را به سو بانکی که در چند قدمی اون قرار گرفته برساند؛ کم سن زورگیر بدن خود را بین پیرزن و بانک حائل قرار میدهد. پیرزن به سرعت دستش را درون کیفش کرده و دو بسته کوچک از اون خارج میآورد…
بیا بگیر، مگه دردتون اینا نیست؟ از کدومش میزنین؟ همه نوعَشو دارم. این اندازه از اینا دارم که تا آخر عمرتون دیگه مجبور نباشین کسی رو به خاطرش خفت کنین.
کم سن زورگیر بستههای مواد را از پیرزن قاپیده، نگاهی به اون انداخته و درون جیبش میگذارد.
– بِده من اون کیفتو؛ اون انگشتر و النگوهاتم بِده…، یاالله بِده تا نزدم دستات قطع نکردم.
– دارم میگم بهجاش کلی مواد بهت میدم، برای چی حالیت نیست؟ خودم این کارَهم؛ به خدا این طلاها یادگاری شوهر خدابیامرزمه، برام فراوان عزیزن…
– میگم دربیار اون النگوهاتو، یه طوری میزنمت که خودتم بری نزد شوهرتا…
– به خدا دو برابر قیمت اینا بهتون پول میدم، یه شماره حساب بهم بدین، اگه همینجا نریختم، اون وقت هر کاری دوست دارین بکنین.
– بزن، بزن دستشو قلم کن تا بفهمه باهاش شوخی نداریم.
در حالی که چند نفر زن و مرد عابر دور و بر منظره در پیادهرو تجمع کردهاند، کم سن زورگیر با عصبانیت قمهاش را به سو پیرزن گرفته و او را با داد و داد تهدید میکند.
– میدی یا بزنم؟
یکی از عابران تحت نشان قرار گرفته، از پیرزن میخواهد که با آنها همکاری کند.
– بهشون بده مادر؛ اینا مهربانی و مروت ندارن.
یکی دیگر از عابران با فاصله زیادتر، شماره 110 را میگیرد؛ پیرزن با خوف و لرز چند تا از النگوهایش را درآورده و به کم سن میدهد، اما کم سن زورگیر قانع نمیشود.
– همانند اینکه زبون آدمیزاد حالیت نمیشه، نه؟ هر چی میخوام برای سن و سالت بهت بیاحترامی نکنم، نمیذاری؛ دربیار همهرو بینم، تا نزدم دستتو قطع نکردم؛ یاالله، اون کیفتم بده.
پیرزن ابتدا کیف را میدهد و سپس النگوهایش را به آهستگی خارج کرده و تک تک به کم سن زورگیر میدهد. تعداد عابران پیاده زیادتر میشود. یکی دو نفر از کارمندان و مشتریان بانک هم خارج آمده و نظارهگر منظره شدهاند. کم سن زورگیر که متوجه وجود افراد شده، کمی دستپاچه میشود. سرش را بلند کرده و نگاهی به دوربین مداربسته محوطهی خارج بانک میاندازد؛ سریع روی ترک موتور نشسته و فرار میکنند. یکی از عابران تلاش میکند خودش را به موتورسیکلت زورگیرها رسانده و تعادل اون را بر هم بزند، اما با تهدید قمه کم سن زورگیر، ایستاده و جلوتر نمیرود.
چند عابر دور پیرزن جمع شده و جویای حال او میشوند. پیرزن با چهرهای رنگپریده، روی زمین نشسته و دستش را روی قلبش گرفته، نفس نفس میزند. یک خانم کم سن بطری آب معدنی کوچکی را به پیرزن میدهد.
پیرزن و مأمور پلیس در کلانتری مشغول صحبت با یکدیگر هستند.
– مادرجان، با کلی طلا و جواهر داشتین کجا تشریف میبردین؟ این همه پلیس هر روز داره هشدار میده پول و طلا با خودتون حمل نکنین، شما که ماشاءخدا آدم سرد و گرم چشیدهای هم هستین.
– شما که پلیسی دیگه نباید این اندازه زود قضاوت کنی…
– مادرجان؛ من که نمیخوام خدای نکرده به شما سرکوفت بزنم؛ ما مأمور قانونیم، برای همینم دوست نداریم اهمالکاری مردم دلیل فراوان شدن جرم و جنایت توی جامعه بشه…؛ حالا چقدر ازتون گرفتن؟ میتونین برآورد کنین؟
– شیش تا النگو و یه انگشتر البته بدل، با یه کیف کهنه خالی…
– چی؟ بدل؟
– آره پس چی فکر کردی؟
– واقعاً؟
– آره؛ داشتم میرفتم هر چی طلا ملا دارم بفروشم واسه یه کار خیر که یهدفعه سر وکلهشون پیدا شد.
– من که نفهمیدم. شما مگه نمیگی همهش بدل بود؟
– نه، اونایی که بهشون دادم بدل بود.
پیرزن دستش را از زیر مانتو درون جیب شلوارش برده و مشمای مشکی نسبتاً بزرگی را از اون خارج میکند.
– اینایی که داشتم میبردم بفروشم، اینجاست. اصل اصله.
دستش را درون جیب دیگر شلوارش کرده و چند کارت از اون خارج میکند.
– اینا…، مدارکم اینجاست.
مأمور تعجب کرده و به زور خنده خودش را کنترل میکند.
– باریکخدا، واقعاً که دستمریزاد؛ کاش همه سالمندای ما همانند شما این اندازه زرنگ و باهوش بودن.
– فراوان ببخشیدا، خودت سالمندی، من یه زن میانسالم…
مأمور تلاش میکند خندهاش را کنترل کند.
– ببخشید، تصمیم جسارت نداشتم…؛ حالا چهرهی اون زورگیران یادتون هست؟
– میخوای ببینی من عقل و هوشم سر جاشه یا نه، آره؟
– چطور مگه؟
– یعنی تا حالا همکاراتون به شما خبر ندادن که جفتشون کلاه ایمنی سرشون بود؟
– ماشاءخدا؛ واقعاً که زن باهوشی هستین، اما به هر حال من وظیفه خودم میدونم که بهتون یادآوری کنم کار فراوان خطرناکی انجام دادین.
– میدونم، ولی یه جورایی مجبور بودم.
– نمیدونم، شاید حق با شما باشه.
– شایدم نباشه.
– چی نباشه؟
– حق با من
مأمور از حاضرجوابی پیرزن به وجد میآید.
– فراوان خُب، حالا چه خدمتی از ما ساخته است؟
– نمیدونم، شما پلیسین.
– ببخشید، شما بازنشسته ژاندارمری، کمیته یا شهربانی گذشته نیستین؟
– نه، من دبیر بازنشستهام.
مأمور به فکر فرو میرود.
– حالا میخواین طلاهاتونُ کجا ببرین بفروشین؟
– فرقی نمیکنه، نزد یه طلافروش منصف که زیادتر از بقیه بخره.
– میخواین یه نفر از همکارا رو بفرستیم همراهتون؟ دو تا خیابون پایینتر یه پاساژ طلافروشی هست.
– برای چی نباید بخوام؟ دیگه نه کیف خالی دارم، نه طلای بدلی؛ همین دو تا مونده که دستمه.
مأمور خندیدن میزند. اما مواظب است که با صحبتهای خود پیرزن را نرنجاند.
– ما در خدمت شماییم…؛ راستی قصـه اون مواد مخدری که دادین به اون دزدا چی بود؟
– از همه چیزم که خبر دارین! خُب البته کار شما همینه دیگه.
– میگین داستانش چی بود؟ البته اگه اشکالی نداره…
– من که میدونم شما میدونین، ولی به روی چشم، شما مأمور قانونی و باید دستورتونو اجرا کنیم. جدید اگه نگم ممکنه همین جا به جرم موادفروشی بازداشتم کنین، درسته؟
– اختیار دارین.
– راستش اونا هم بدل بودن؛ سیاهه لواشک بود، سفیده هم خورده نبات.
– عجب! میگم شما احیاناً همون خانوم مارپل سرشناس نیستین؟
– نه، من یه بانوی ایرانیام.
– خدا حفظتون کنه.
– سلامت باشین…، میگم جناب سرگرد! شما اگه کارِتون رو صحیح انجام بدین، نزد خدا فراوان عزیزین؛ دعا کنین مشکل نوه ام حل بشه.
بغض پیرزن مأمور را تحت نشان قرار میدهد.
– مشکل نوهتون…؟
مأمور فضولی میشود، اما به خودش اجازه سؤال پرسیدن و دخالت زیادتر را نمیدهد.
– به روی چشم، اگه قابل باشیم؛ (مکث) خدا به حق این ساعت مشکل همه گرفتارها رو حل کنه، مشکل شما و نوهتونم حل کنه.
– ممنونم ازتون جناب سرگرد. الهی که سرانجام به خیر بشی. سایه ات انشاءخدا بالای سر خانوادت باشه.
– سلامت باشین؛ اگه کاریاَم از دست ما بر میآد بفرمایید.
– خدا حفظتون کنه، همین که دعا میکنین، منّت سر ما میذارین.
– زنده باشین حاج خانوم.
– خُب جناب سرگرد، اجازهی مرخصی به بنده میدین؟
– اختیار دارین؛ اجازه ما هم دست شماست. فقط اجازه بدین من هماهنگ کنم یکی از همکارا شما رو همراهی کنن؛ احتمالاً کاسبای منصفتر منطقه رو هم میشناسن.
- الهی که خیر از جوونیت ببینی.
[ad_2]