[ad_1]
هوشنگ ابتهاج فوت کرد. ه.الف سایه شاعر، غزلسرا و پژوهشگر ایرانی بود. سایه شاعری مهم و جدی در بین بود که جایگاهش پرنشدنی خالی خواهد ماند.
یلدا ابتهاج ( دختر سایه) صبح زود 19 مرداد خبر از فوت امیر هوشنگ ابتهاج متخلص به سایه شاعر و پژوهشگر ایرانی داد. دلیل فوت کرد آقای ابتهاج اعلام نشده، اما او تیر ماه امسال به سبب نارسایی کلیه چند روزی در یکی از بیمارستانهای شهر کلن آلمان بستری بود، شهری که در اون زندگی میکرد.

«سایه» تخلص هوشنگ ابتهاج بود، شاعری که هم در قطعه نیمایی و هم غزل و مثنوی شعر میصدا.
امیر هوشنگ ابتهاج فوت کرد
یلدا ابتهاج در پستی در صفحه اینستاگرام خود نوشت:
«بگردید، بگردید، درین خانه بگردید
درین خانه غریبید، غریبانه بگردید
سایه
سایه ما با هفتهزارسالگان سربهسر شد»
امیر هوشنگ ابتهاج، شاعر ایرانی اسفند سال 1306 در رشت متولد شد. او کودکیاش را در رشت گذراند و دوران دبیرستانش را به تهران آمد. ابتهاج از همان جوانی سرودن شعر را شروع کرد و با موسیقی دوست شد.
شعر دیر است گالیا، شاهکار نیمایی ابتهاج را بخوانید:
دیراست گالیا
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان
دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه
*
دیر است گالیا!
به ره افتاد کاروان عشق من و تو ؟ آه
این هم حکایتی است
*
اما درین زمانه که درمانده هر کسی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و سخن پند آموز مجال نیست
*
خوشحال و شکفته در شب مهمانی تولدت
تو بیست شمع خواهی افروخت تابنک
امشب هزار دختر هم سال تو ولی
خوابیده اند گرسنه و لخت روی خاک
*
زیباست رقص و ناز سرانگشتهای تو
بر پرده های ساز
اما هزار دختر بافنده این تاریخ
با چرک وخون زخم سرانگشت های شان
جان می کنند در قفس باریک کارگاه
از بهر دستمزد حقیری که بیش از اون
پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا
*
وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست
از خون و زندگانی آنان گرفته رنگ
در تار و پود هر خط و خالش هزار درد
در آب و رنگ هر گل و برگش هزار ننگ
اینجا به خاک خوابیده هزار آرزوی پاک
*
اینجا به باد رفته هزار آتش کم سن
دست هزار کودک شیرین بی گناه
چشم هزار دختر ناخوش ناتوان
*
دیر است گالیا
وقت بوسه و غزل عاشقانه نیست
هرچیز رنگ آتش و خون دارداین تاریخ
هنگامه آزادی لبها ودست هاست عصیان زندگی ست
*
در روی من مخند
شیرینی دید تو بر من حرام باد بر من حرام باد
زین پس شراب و عشق بر من حرام باد تپیدن های قلب خوشحال
*
یاران من به طناب
در دخمه های تاریک و نمناک باغشاه
در عزلت تب آور تبعیدگاه خاک
در هر کنار و گوشه این دوزخ سیاه
*
زود است گالیا
در گوش من فسانه دلداگی مخوان
حالا ز من ترانه شوریدگی مخواه
*
زود است گالیا !
نرسیده ست کاروان
روزی که بازوان بلورین صبحدم
برداشت تیغ و پرده تاریک شب شکافت
روزی که آفتاب
از هرچه دریچه تافت
روزی که گونه و لب یاران هم جنگ
رنگ شادمانی و خنده گم گشته بازیافت
من نیز دوباره خواهم گردید اون تاریخ
سوی ترانه ها و غزلها و بوسه ها
سوی بهارهای زیبا گل فشان
سوی تو
عشق من
[ad_2]