[ad_1]
مفرحترین ثانیه برای کودکان قبل از خواب شنیدن قصـه می باشدريال در این مطلب از صفحه اقتصاد 6 داستان کودکانه برای قبل از خواب بچه ها آورده ایم که خواهید خواند. با ما دنبال باشید.
6 داستان کودکانه برای قبل از خواب جدید، خوشگل، کوتاه و پرنسسی
داستان کودکانه شماره 1: میمون بی ادب
داستان کودکانه: داستان کوتاه میمون بی ادب
«یکی بود یکی نبود… در یک جنگل عظیم، چند تا میمون بین درختها زندگی می کردند. در بین آنها میمون کوچکی بود به نام قهوه ای که فراوان بی ادب بود. همیشه روی شاخه ای می نشست و به یک نفر نشانه می کرد و با خنده می گفت: اینو ببین چه دم درازی داره، اون یکی رو چه پشمالو و زشته و سپس قاه قاه میخندید. هر چه مادرش او را پند و اندرز می کرد، استفاده ای نداشت. تا اینکه یک روز در حال مسخره کردن بود که شاخه شکست و قهوه ای روی زمین افتاد. مادرش او را نزد پزشک یعنی میمون پیر برد. پزشک او را معاینه کرد و گفت دستت صدمه دیده و تو باید شیر نارگیل بخوری تا خوب شوی. چند دقیقه سپس قهوه ای، بقیه میمونها را دید که برایش شیر نارگیل آورده بودند. او فراوان خجالت کشید و شرمنده شد و فهمید که ظاهر و قیافه ابدا مهم نیست؛ بلکه این قلب مهربونه که با ارزش و مهم بودن داره، برای همین از اون ها عذرخواهی کرد و هیچوقت دیگران را مسخره نکرد.»
داستان کودکانه شماره 2: فیل و دوستانش برای کودکان
«یک روز بچه فیل داستان ما در جنگل به راه افتاد تا برای خودش دوستی پیدا کند. اول از همه خانم میمون را روی درخت دید. ازش سوال کرد: «با من دوست میشی؟» میمون پاسخ داد: «من دنبال دوستی هستم که همانند من بتونه روی شاخهها تاب بازی کنه، تو فراوان بزرگی نمیتونی همانند من روی شاخه درختها تاب بخوری».
فیل داستان ما، چون دوست نداشت ناامید بشه، به راه افتاد. در بین راه به آقای خرگوش رسید. از خرگوش هم خواست تا با هم دوست بشوند. اما خرگوش گفت: «من دنبال دوستی هستم که همانند من بتونه تو راههای زیر زمینی حرکت و بازی کنه، تو فراوان بزرگی، نمیتونی دوست خوبی برای من باشی». فیل تصمیم نداشت ناامید بشه پس به راه خودش ادامه داد و در راه قورباغه را دید. ازش سوال کرد: «با من دوست میشی؟». قورباغه گفت: «من عاشق بالا پائین پریدنم و دنبال دوستی همانند خودم هستم، چطور با تو دوست بشم؟ تو برای اینکه با من روی سبزهها بالا پائین بپری فراوان بزرگی».
فیل مجدد به راه ادامه داد تا به روباه رسید. از روباه سوال کرد: «با من دوست میشی؟» روباه گفت: «ببخشید، ولی تو فراوان بزرگی». آخر سر فیل که دید کسی با او دوست نمیشود ناراحت و خسته به خانه برگشت. چند روز گذشت. یک روز فیل دید که همه حیوانات با خوف و لرز به هر سو فرار میکنند. فیل از اونها سوال کرد: «چی شده، برای چی همه حیوانات فرار میکنند؟ خرگوش گفت: آقای ببر گرسنهاش شده و اومده تا شکار کنه»؛ فیل فکر کرد چکار میتونه بکنه که حیوانها را نجات بده؟ پس به درون جنگل رفت و به ببر گفت: «لطفا حیوانات جنگل را نخور؟»
ببر به فیل گفت: «تو دخالت نکن، اونها غذای من هستند». بخاطر همین فیل مجبور شد یک لگد فراوان محکم به ببر بزند تا به او درسی بدهد. ببر هم از ترسش دوید، فرار کرد و از جنگل رفت. فیل رفت و به همه حیوانها گفت که میتوانند به درون جنگل برگردند. همه حیوانات از او سپاسگزاری کردند و به او گفتند که به نظرشان فیل با اینکه فراوان عظیم است، اما میتواند دوست فراوان خوبی برای اونها باشد و برای رفتار زشت قبل خود از او عذرخواهی کردند.»
داستان های کودکانه شماره 3: برای خواب شب (داستان کودکانه شب)
قصـه کوتاه کودکانه: حسنی نگو یه دسته گل ترو پاکیزه برای کودکان
«توی ده شلمرود، حسنی تک و تنها بود. حسنی نگو، بلا بگو، تنبل تنبلا بگو، موی بلند، روی سیاه، ناخن بلند، واه واه واه. نه فلفلی، نه قلقلی، نه مرغ زرد کاکلی، هیچکس باهاش رفیق نبود. تنها روی سه پایه، نشسته بود تو سایه. باباش میگفت:
– حسنی میای بریم حموم؟
– نه نمیام، نه نمیام
– سرتو میخوای اصلاح کنی؟
– نه نمیخوام، نه نمیخوام.
کره الاغ کدخدا، یورتمه میرفت تو کوچه ها:
– الاغه برای چی یورتمه میری؟
– دارم میرم بار بیارم، دیرم شده، عجله دارم.
– الاغ خوب نازنین، سر در هوا، سمی بر زمین، یالت بلند و پرمو، دمت مثال جارو، یک کمی بمن سواری میدی؟
– نه که نمیدم
– برای چی نمیدی؟ (!)
– واسه اینکه من تمیزم. نزد همه عزیزم. اما تو چی؟ موی بلند، روی سیاه، ناخن بلند، واه واه واه!
غازه جهید تو استخر.
– تو اردکی یا غازی؟
– من غاز خوش زبانم.
– میای بریم به بازی؟
– نه جانم.
– برای چی نمیای؟
– واسه اینکه من، سحر تا افول، میون آب، کنار جو، مشغول کار و شستشو. اما تو چی؟ موی بلند، روی سیاه، ناخن بلند، واه واه واه!
در واشد و یه جوجه دوید و اومد تو کوچه؛ جیک جیک زنان، تفریح کنان اومد و اومد، نزد حسنی:
-جوجه کوچک، کوچول موچولو، میای با من بازی کنی؟
مادرش اومد، قدقدقدا برو خونه تون، تورو بخدا جوجه ی ریزه میزه ببین چقدر تمیزه؟ اما تو چی؟ موی بلند، روی سیاه، ناخن بلند، واه واه واه!
حسنی با چشم گریون، پاشد و اومد تو میدون:
– آی فلفلی، آی قلقلی، میاین با من بازی کنین؟
– نه که نمیایم نه که نمیایم
– برای چی نمیاین؟ فلفلی گفت: – من و داداشم و بابام و عموم، هفته ای دوبار میریم حموم. اما تو چی؟
قلقلی گفت: نگاش کنین. موی بلند، روی سیاه، ناخن بلند، واه واه واه!
حسنی دوید نزد باباش:
-حسنی میای بریم حموم؟
– میام، میام
– سرتو میخوای اصلاح کنی؟
– میخوام، میخوام
– حسنی نگو، یه دسته گل تر و پاکیزه و تپل مپل
الاغ و خروس، جوجه و غاز و ببعی با فلفلی، با قلقلی، با مرغ زرد کاکلی حلقه زدن، دور حسنی. الاغه میگفت: کاری اگر نداری، بریم الاغ سواری.
خروسه میگفت: قوقولی قوقو. قوقولی قوقو؟ هرچی میخوای سریع بگو.
مرغه میگفت: حسنی برو تو کوچه. بازی بکن با جوجه.
غازه میگفت: حسنی بیا، با هم دیگه بریم شنا. توی ده شلمرود حسنی دیگه تنها نبود).
داستان های کودکانه شماره 4: جوجه اردک زشت
داستانه کودکانه: کوتاه قصـه جوجه اردک زشت برای کودکان
«یکی از سپس ازظهرهای آخر تابستان بود. نزدیک یک کلبه کهنه در دهکدهای خوشگل خانم اردکه لانهاش را کنار دریاچه ساخته بود. اون نزد خودش فکر میکرد زمان زیادی هست که روی این تخمها خوابیدم. او تنها نشسته بود و بقیه اردکها مشغول شنا بودند. کمکم تخمها شروع به حرکت کردند و با نوکهای خوشگل کوچکشان پوستهی تخمشان را شکستند. اونها یکی یکی خارج آمدند اما هنوز خیس بودند و نمیتوانستند به خوبی روی پاهایشان بایستند.
به زودی جوجهها روی پاهایشان ایستادند و شروع به تکان دادن خودشان کردند. تا اینکه پرهایشان خشک شد. خانم اردکه نگاهش به تخم بزرگی افتاد و نزد خودش گفت: اوه نه! هنوز یکی از تخمها اینجاست. اردک پیری کنار خانم اردکه آمد. به تخم دید کرد و گفت: شاید این تخم یک بوقلمون باشد، این اتفاق یکبار برای من هم چهره داده است. اون جوجه حتی نمیتوانست به آب نزدیک شود. برای چی ناراحتی؟ من منظور میکنم که او را ول کنی.
سپس اردک پیر آرام شنا کرد و رفت. خانم اردکه فکر کرد کمی زیادتر روی این تخم بنشیند. سپس از مدتی صداهای ضعیفی از درون تخم شنید و بهزودی جوجه کوچک از تخم خارج آمد. مادر مدتی به جوجه دید کرد او با پرهای خاکستریش ظاهر عجیبی داشت و مادر را دلواپس کرد. اما زمانی که به پاهایش دید کرد خیالش جمع شد که این جوجهی بوقلمون نیست.
اما جوجهی عظیم و زشتی بود. روز سپس مادر جوجههایش را به کنار دریاچه برد. جوجهها یکی یکی درون آب پریدند. بهزودی همه اونها حتی جوجه اردک زشت روی آب شناور بودند. سپس مادر جوجههایش را به حیاط طویله برد و به اردک پیر گفت: نوار بین پاهای این جوجه علامت میدهد که یک جوجه بوقلمون نیست. بوقلمونی که در نزدیکی اون ها راه می رفت سرش را بالا آورد و گفت: تا الآن چنین جوجه اردک زشت و بزرگی ندیده بودم.
این جدید شروع مشکلات جوجه اردک بود. حیوانات با او رفتار دوستانهای نداشتند چون او فراوان زشت بود. جوجه اردکهای دیگر با او بازی نمیکردند. مرغها به او نوک میزدند و هم حیوانات به او میخندیدند. جوجه اردک درمانده فراوان ناراحت و تنها بود و با گذشت تاریخ زیادتر ناراحت میشد. هرچند که مادرش کوشش میکرد به او همدردی بدهد. او حس میکرد کسی او را دوست ندارد و فکر میکرد برای چی با بقیه برادرهایش تفاوت دارد.
یک شب که دیگر جوجه اردک زشت نتوانست این همه ناراحتی را صبر کند، از حیاط طویله خارج شد و تا جایی که میتوانست دوید. بهزودی به جنگل رسید. هرچه جلوتر میرفت پیدا کردن راه مقاومتر میشد. اما او به دویدن ادامه داد تا اینکه به نزدیکی مردابی رسید که اردکهای وحشی در اونجا زندگی میکردند. جوجه اردک پشت درختی پنهان شد. حس میکرد که فراوان تنها و خسته است. سحر هنگامی که تعدادی از اردکها پرواز میکردند متوجه جوجه جدید درون شدند ایستادند و به او درود کردند.
از او پرسیدند: تو کی هستی؟ جوجه اردک زشت گفت: من اردک کشتزار هستم. آیا تا الآن جوجه اردکی همانند من دیدهاید که پرهای خاکستری داشته باشد؟ او زمان طولانی به اردکهای وحشی که با اردکهای کشتزار فراوان تفاوت داشتند دید کرد. اونها گفتند: یک اردک؟ ولی ما تا الآن جوجه اردکی همانند تو ندیدیم. اما مهم نیست. تو میتوانی اینجا بمانی چون این مرداب به اندازه کافی برای همه ما جا دارد. جوجه اردک زشت خوشحال بود که می توانست در کنار مرداب استراحت کند و از حیوانات بی مهربانی کشتزار دور باشد.
هوا سرد بود. جوجه اردک زشت به برگهای درختها دید کرد که زرد و قرمز بودند. همانطور که او بین نیزار برای پیدا کردن غذا میگشت، سه غاز وحشی از آسمان کنار او به زمین نشستند. درود دوست داری با ما باشی؟ ما داریم به مرداب دیگری پرواز میکنیم که کمی از اینجا دورتر است. جایی که غازهای کم سن زیادی همانند ما آنجا زندگی میکنند. جوجه اردک زشت از این اتفاق خوشحال بود؛ اما قبل از اینکه کاری کند صدای شلیک گلولهای را شنید و غاز به درون مرداب افتاد. یک سگ گنده درون آب جهید تا اونها را بگیرد.
اسلحهها شروع به شلیک در دور و بر مرداب کردند سگ دیگری از بین نیزارها به سو جوجه اردک دوید. جوجه اردک پا به فرار گذاشت. سگ ثانیهای به او دید کرد و سپس از اون جا دور شد. جوجه اردک در حالیکه از خوف نفس نفس میزد گفت: خدایا متشکرم؛ من اینقدر زشتم که حتی سگ هم مرا نمیخواهد. او تمام روز در بین نیزار ماند. سرانجام زمانی که خورشید افول کرد سگها رفتند و شلیکها قطع شد. او با عجله خودش را از کناره به بین جنگل رساند. همانطور که او در تاریکی راه میرفت باد شدیدی تکان میخورد.
یکباره خودش را جلوی یک کلبه فراوان کهنه دید. روشنایی ضعیفی از لای سوراخ در دیده میشد. جوجه اردک فکر کرد که باید درون بروم و از دست باد خلاص شوم. بنابراین به زور از سوراخی درون خانه شد و در گوشهای شب را گذراند. زن پیری با گربه و مرغش در این کلبه زندگی میکرد. سحر روز سپس که پیرزن جوجه اردک را دید از خودش سوال کرد: این دیگه چیه؟ از کجا آمده؟ جوجه درمانده در گوشهای ناراحت نشسته بود و خوشی شنا کردن روی آب را بیاد آورد و با خودش گفت من میخواهم به دنیای وحشی بروم.
جوجه اردک گشت و حوضچه بزرگی را پیدا کرد و در زیر روشنایی خورشید شناور شد. روز سپس یکباره یک گروه از پرندگان سفید بزرگی را با گردنهای بلند و جذاب در حال پرواز دید. او تا اون روز چنین پرندگان زیبایی را ندیده بود. او نزد خودش فکر کرد، کاش میتوانستم با اونها دوست شوم. این پرندگان به سو جنوب مهاجرت میکردند. باد سرد زمستان شروع به تکان خوردن کرد. جوجه اردک مجبور بود برای اینکه یخ نزند به سختی با پاهایش پارو بزند. اما سپس از مدتی پاهایش یخ زد. کشاورزی که از اونجا عبور میکرد او را نجات داد. او پرنده درمانده را به خانه گرمش برد. اما سپس بچههای کشاورز جوجه اردک را ترساندند و او بال و پر زد و به آشپزخانه جهید و به چیزهای مختلفی برخورد کرد و زمانی که در برای ثانیهای دوباره شد او به سرعت خارج جهید. کوتاه جوجه اردک از زمستان جان تندرست بدر برد.
یک روز سحر که لای نیزار خوابیده بود گرمای خورشید را حس کرد. کش و قوسی به بالهایش داد و به آسمان پرواز کرد. او بطرف یک باغ که یک استخر کوچک عظیم در وسطش داشت رفت. او سه پرنده سفید خوشگل را روی آب دید که در حال پرواز بودند. اونها قو بودند ولی او این را نمیفهمید. او فراوان آرام بدون اونکه بال بزند بالای سر قوها پرواز کرد. در انعکاس آب توانا زیبای دیگری دید. اون خودشو توی آب دیده بود! دو بچه کوچک به سو باغ می دویدند داد زدند، دید کن یکی دیگه. این یکی از بقیه زیباتر است! اون جوجه اردک زشت الآن یک توانا خوشگل بود. قلب او پر از عشق به قوهای دیگر بود و فهمید که چه حقیقتی چهره داده است.
داستان های کودکانه شماره 5 : برای خواب پرنسسی
کوتاه قصـه سفید برفی و هفت کوتوله به زبان فارسی
در تاریخ های گذشته شاهزاده خانم زیبایی به اسم سفید برفی با نامادری اش که به او ملکه می گفتند، زندگی می کرد. پدر سفید برفی سال ها قبل مرده بود. سفید برفی فراوان خوشگل بود و پوستی به سفیدی برف داشت. ملکه به زیبایی او حسادت می کرد. ملکه یک آیینه جادویی داشت که هر روز از اون می سوال کرد : «چه کسی از همه زیباتر است»، و آینه می گفت:« تو از همه زیباتری». اما ملکه دوباره هم به سفید برفی حسادت می کرد، به همین خاطر او را مجبور کرده بود که همانند یک مستخدم در قصر کار کند.
یک روز ملکه همانند همیشه از آینه سوال کرد که زیباترین زن دنیا کیست؟ آینه پاسخ داد: «تو زیبایی ولی سفید برفی از تو زیباتر است». ملکه عصبانی شد و تصمیم گرفت تا سفید برفی را از بین ببرد. در همان ثانیه سفید برفی در حال صدا خواندن بود که شاهزاده ای کم سن صدای او را شنید. در همان ثانیه که سفید برفی و شاهزاده یکدیگر را ملاقات کردند، ملکه اون دو را با هم دید نفرت بیشتری نسبت به سفید برفی پیدا کرد. دستور کشتن سفید برفی توسط ملکه فردای اون روز ملکه دستور داد تا شکارچی سفید برفی را به جنگل ببرد و او را بکشد. تا دیگر او را نببیند. ملکه به شکارچی گفت: تا قلب سفید برفی را در یک جعبه بگذارد و برای او ببرد تا به او اثبات شود که او مرده است.
شکارچی سفید برفی را به جنگل برد. اما دلش راضی نشد او را بکشد. پس آزادش کرد و به او گفت: «ای دختر خوشگل فرار کن و به هر جا که می خواهی برو». سپس هم آهویی را شکار کرد، قلب آهو را از سینه اش درآورد. اون را برداشت و به قصر برگشت. خود را به ملکه رساند و گفت: «دستور و امر شما را اجرا کردم. سفید برفی را کشتم و قلبش را درآوردم». این را گفت و قلب آهو را به ملکه علامت داد. ملکه سخن شکارچی را اعتقاد کرد، خوشحال و راضی شد.
اما سفید برفی چه کرد؟ فراوان زود، پرنده ها و حیوانات جنگل دور سفید برفی جمع شدند و او را به کلبه ای کوچک در اعماق جنگل بردند. همه جای کلبه نامرتب بود و او با کمک دوستان جنگلی اش همه وسیله های کلبه را مرتب کرد. سفید برفی از خستگی روی یکی از تختخواب های کوچک افتاد و زود خوابش برد. وقت افول زمانی هفت کوتوله که در معدن الماس کار می کردند، به خانه شان برگشتند از تمیزی خانه و بوی غذا فراوان تعجب کردند. هفت کوتوله به نام های رئیس، سرخوش، خواب آلود، عطسه ای، غرغرو، ساده لوح و سرمایی بود. هفت کوتوله ها همه جا را گشتند تا سرانجام سفید برفی را که در طبقه بالا به خواب رفته بود، پیدا کردند. زمانی سفید برفی بیدار شد همه ماجرای زندگی خود را برای آنها تعریف کرد. سپس کوتوله ها خودشان را معرفی کردند. سفید برفی به آنها قول داد که اگر اجازه دهند تا او در آنجا بماند، تمام کارهای آنها را انجام دهد.
در این فاصله که نامادری برای مرگ سفید برفی مهمانی گرفته بود، یک بار دیگر از آیینه سوال کرد: «آینه جادویی باید به من بگویی چه کسی در این دنیا از دیگران زیباتر است؟» آینه پاسخ داد:« سفید برفی که با هفت کوتوله در کلبه انتهای جنگل زندگی می کند». ملکه با عصبانیت داد زد: پس شکارچی به من دروغ گفته و سفید برفی زنده است و در خانه کوتوله های جنگلی زندگی می کند. دستور داد که شکارچی قصر را بگیرند و در سیاه چال بیندازند.
سپس خود را به شکل یک پیرزن دوره گرد در آورد و یک سیب قرمز را سمی کرد تا سفید برفی را بکشد. اگر سفید برفی یک گاز از اون سیب می خورد به خوابی فرو می رفت که فقط دید عشق می توانست او را بیدار کند. فردای اون روز هنگامی که کوتوله ها نبودند، پیرزن دوره گرد به جستجو سفید برفی رفت و به او گفت: اگر یک گاز از این سیب بخوری تمامی آرزوهایت برآورده می شود. سفید برفی آرزو کرد که ای کاش مجدد اون شاهزاده را ببیند.
سفید برفی سیب را گاز زد و همان جا روی زمین افتاد و بیهوش شد. ملکه بدجنس داد زد: الآن من زیباترین زن روی زمین هستم. دوستان جنگلی سفید برفی، ملکه را شناختند و برای کمک به سفید برفی به دنبال کوتوله ها رفتند. کوتوله ها ملکه را که به شکل یک پیرزن دوره گرد درآمده بود محاصره کردند. ملکه سنگ بزرگی به سو کوتوله ها پرتاب کرد اما سنگ به سو خود او برگشت و ملکه برای همیشه از بین رفت.
زمانی کوتوله ها به کلبه برگشتند، سفید برفی را دیدند که روی زمین افتاده است. هر کاری کردند سفید برفی بیدار نشد. کوتولو ها سفید برفی را به درون جنگل بردند و برای او تختخوابی از طلا و شیشه صحیح کردند و شب و روز از او نگهداری کردند. روزها و شبها به آهستگی می گذشت و سفید برفی هنوز در خواب بود. روزی مرد زیبایی، سوار بر اسب از آنجا عبور می کرد. اون مرد همان شاهزاده ای بود که عاشق سفید برفی شده بود. او از اسبش پایین آمد و کنار سفید برفی زانو زد و به آهستگی به او دید کرد چشمان سفید برفی دوباره شد کوتوله ها با شادی داد زدند: او بیدار شد، او بیدار شد. سپس شاهزاده به سفید برفی منظور ازدواج داد و سفید برفی نیز قبول کرد و سالیان سال اون دو زندگی خوبی را در کنار یکدیگر سپری کردند».
داستان های کودکانه شماره 6: سیندرلا
کوتاه قصـه سیندرلا برای کودکان
«يكی بود، يكی نبود. سالها پيش در كشوری كوچک دختر مهربان و زيبایی به نام سيندرلا با نامادری و دو دخترش زندگی می كرد. مادر او سالها پيش در قبل بود و پدرش با زن ديگری ازدواج كرده بود. ولی پدر هم بزودی از دنيا رفت و دخترک تنها شده بود. دخترک در خانه پدری خودش همانند يک خدمتكار كار می كرد و دستورات مادر و خواهرهايش را انجام می داد. او بسيار زيباتر از دو خواهرش يعنی آناستازيا و گرزيلا بود، برای همين آنها خيلی به او حسودی می كردند. ولی همه اين ناراحتی ها و اذيت ها دلیل نشده بود كه او نااميد شود.
سيندرلا هميشه با اين اميد از خواب بيدار می شد كه يک روزی او هم خوشبخت خواهد شد. رفتار او با حيوانات خانه اينقدر خوب بود كه تمام حيوانات نيز او را دوست داشتند. فقط گربه خواهرها بود كه همانند صاحبانش بدجنس بود و سيندرلا را اذيت می كرد. یک روز سحر که سیندرلا همانند همیشه مشغول به کار تميز كردن خانه بود، زنگ در به صدا در آمد. زمانی در را دوباره كرد، متوجه شد كه دعوتنامه ای از سو حاكم شهر برايشان آمده است.
او نامه را به نامادريش داد. حاكم شهر جشنی برای پسرش برپا كرده و از تمام دختر خانم های زيبا و متشخص دعوت كرده تا در اين مهمانی شركت كنند. خواهران سيندرلا خوشحال شدند در همين وقت سيندرلا از نامادريش خواست كه او را هم به مهمانی ببرند. نامادريش گفت: «به شرطی می توانی دنبال ما بيايی كه تمام كارهايت را تمام كنی و بتوانی لباس مناسبی برای مهمانی آماده كنی تا آنرا بپوشی».
سيندرلا با شادی به اتاقش رفت و لباس مادرش را از صندوق در آورد تا آنرا صحیح كند وليی در همان وقت خواهرنش او را صدا كردند تا كارهايشان را انجام دهد. کوتاه تا افول سيندرلا مشغول مهیا كردن لباسهای خواهرانش بود و نتوانست كه لباسش را مهیا کند. موشهای كوچولو كه سيندرلا را خيلی دوست داشتند از همان سحر متوجه نقشه نامادری شدند. برای همين با كمک پرندگان كوچک لباس سيندرلا را مهیا كردند. تا سيندرلا بتواند در مهمانی شرکت کند.
سيندرلا زمانی خسته به اتاقش برگشت و لباسش را مهیا ديد خيلی خوشحال شد و آنرا تنش كرد و به كنار كالسكه آمد تا دنبال بقيه به مهمانی برود. ولی خواهران سيندرلا كه از اين اتفاق خيلی ناراحت شدند با بدجنسی دلیل آوردند و لباس سيندرلا را پاره كردند و خودشان تنهايی به مهمانی رفتند. سيندرلا خيلی ناراحت شد و زد زير گريه، با خودش می گفت: ديگه من هيچ شانسی ندارم هر كاری می كنم دوباره هم برنده نميشم. در همين وقت صدايی شنيد كه به او می گفت: برای چی عزيزم هنوز يک چيز برای تو باقی مانده است و اون اميد تو به زندگی است. اگر تو اميد نداشتی كه من الان اينجا نبودم. سيندرلا سرش را بلند كرد و پری مهربان را ديد و خوشحال شد.
پری مهربان به او گفت: «بايد عجله كنيم ما زمان زيادی نداريم. او با عصای جادويی خود به كدو تنبلی كه در باغ بود زد و وردی خواند و یکباره اون كدو تبديل به كالسكه زيبايی شد و چهار موشی كه دوست او بودند تبديل به چهار اسب زيبا كرد و سگ مهربان خانه را هم بصورت خدمتكار او در آورد. الآن نوبت خود سيندرلا بود. پری چرخی دور او زد و عصايش را به حركت در آورد. یکباره سيندرلا خود را در لباسی بسيار زيبا يافت زمانی چشمش به کفشهايش افتاد بيشتر تعجب كرد چون كفشهاي او همانند شيشه بود. سيندرلا با خود گفت: «اين همانند يک رويا است». پری به او گفت: «صحیح است عزيزم. اين يک رويا است و همانند همه روياها نمی تواند زياد طولانی باشد. تو تا ساعت 12 شب زمان داری و سپس از اون همه چيز به حالت اولش بر می گردد.»
سيندرلا از پری تشكر كرد و به سو قصر به راه افتاد. زمانی به قصر رسيد، همه از ديدن اين دختر زيبا متعجب شدند و از هم می پرسيدند كه اين دختر غريبه كيست؟ پسر حاكم تا چشمش به سيندرلا افتاد از او خوشش آمد، جلو آمد و از خواست تا با او برقصد. آنها با هم رقصيدن و صدا خواندن. پسر حاكم از سيندرلا خوشش آمد چون متوجه شد كه او دختر مهربانی هست. تاریخ اينقدر زود گذشت كه سيندرلا متوجه نشد، يكدفعه صدای زنگ ساعت آسمانخراش را شنيد و ديد ساعت 12 است. دلواپس شد و به سو پلكان دويد تا از قصر خارج شود ولی در همين وقت يک لنگه كفشش از پايش در آمد. سيندرلا با شتاب سوار بر كالسكه از قصر دور شد و زمانی ساعت 12 آخرين زنگ خودش را نواخت همه چيز همانند قبل شد، ولی سيندرلا خوشحال بود كه توانسته بود در اين مهمانی شرکت کند.
سحر روز سپس حاكم دستور داد كه دنبال دختری بگردند كه اون كفش به پايش بخورد، چون پسرش گفته بود فقط با مالک كفش ازدواج می كند. ماموران حاكم، كفش را به پای تمام دختران شهر امتحان كردند تا سرانجام به خانه سيندرلا رسيدند. خواهران سيندرلا هر كاری كردند تا كفش به پايشان برود، نشد كه نشد. سيندرلا جلو آمد و از وزير خواست كه به او هم اجازه بدهد تا كفش را امتحان كند. خواهران سيندرلا خنديدند و گفتند اين امكان ندارد چون او خدمتكار اين خانه است، ولی زمانی وزير سيندرلا را با اون زيبايی ديد اجازه داد تا كفش را بپا كند. پای سيندرلا به راحتی درون كفش جای گرفت. آنها سيندرلا را به قصر بردند و بزودی مهمانی بزرگی برای عروسی برپا شد. و سيندرلا سپس از صبر اين همه مشكلات به آرزوی خود رسيد و سال ها به خوشی زندگی کرد».
برای امتیاز به این نوشته کلیک کنید!
[ad_2]